#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_8
من:هیچی همینجوری پرسیدم
بابا:باشه.راستی میخوام اخر این هفته یه مهمونی بزرگ توی باغ بگیرم گفتم که بهت بگم باهات مشورت کنم
من:به مناسبت چی؟
بابا:خب هم حال و هوای تو عوض میشه همم که با شریکای جدیدم بیشتر اشنا میشیم
من:همون دوتا پسر؟
بابا:اره گلم
من:باشه باباجونم هر جور خودت صلاح میدونی من فعلا برم خونه کمی استراحت کنم
من:باشه بابایی مراقب خودت باش
پریدم و لپ تپلشو بوسیدم و اونم خندید.
فکرم بدجور درگیر بود یعنی اون پسره گنده پرو که امروز کم مونده بود لهم کنه شریک جدیده بابامه؟
تو مهمونی این هفته حسابشو میرسم
پسره پرو کم مونده بود بزنه ناکامم کنه یه معذرت خواهی خشک و خالیم نکرد خوب میدونم باهاش چیکار کنم پسره گودزیلا
*سالی*
*روز مهمونی*
از صبح این رزا بیشعور اومده منو ول نمیکنه انقدر این دختر ذوق داره برای دیدن اون دوتا لندهور من ذوق ندارم
امشب یه فکرایی به سرم زده میخوام اجراش کنم میدونم خیلی بد میشه خیلی
ولی من اسمم سالیه
این ارسام فرهادی رو به خاکه سیا میشونم که با سالی فرسیا درنیوفته
الان زیردسته اراشگر مخصوصم هستم همش بهم ور میره از هرچی ارایش متنفرم
اه اه دیدم صدای لیزاجون اومد گفت:بلندشو دخترم مثل همیشه ماه و عالی شدی تو یه جواهری
منم باغرور گفتم:نظرلطفتونه لیزاجون خب بگین لباسمو بیارن رفتم جلو اینه وایسادم
واقعا ارایش بهم میومد چون من هیچ وقت ارایش نمیکردم وقتیم میکردم کولاک میکردم
وجدان.اعتماد به نفست منو کشته
من.حالتو ندارم برو کاردارم
romangram.com | @romangraam