#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_7


من:ب خدا ادم بشو نیستی

متین:ارسام بنال

من:چیرو

متین:قضیه دختره چیه

رفتم نشستم رو کاناپه و همه ماجرارو واسش تعریف کردم

متین:همین؟

من:اره دیگه کم مونده بود دختره رو له کنم البته اون مثل گاو اومد وسط خیابون

متین:خاک تو سرت

من:چرا الاغ جون

متین:کم مونده بود دختر به اون جیگری رو بزنی ناکام کنی معذرت خواهی هم نکردی؟

من:من از هیچ احدالناسی معذرت خواهی نمیکنم چه برسه به این دختره خل و چل

متین سری به نشانه تاسف تکون داد و رفت که تواتاقش بکپه منم تلوزیون رو روشن کردم که شاید سرگرم شم.

*سالی*

به خاطر خوابی که دیشب دیده بودم بدجور بهم ریخته بودم حدود دو سال میشه که مامانم به خاطر سرطانی که گرفته بود فوت کرده همیشه مثل بچه های کوچیک به خاطر دوری از مادرم بی تابی میکنم اخه خیلی به مامانم وابسته بودم وبعد اینکه منو ول کرده و رفت چند ماه افسرده شدم و بابای بیچارم به زور جمع و جورم کرد و شدم همون سالی قبل ولی باز هم گاهی مامانم و تو خوابام میبینم و بهم میریزم

همینجور تو فکر فرو رفته بودم که

بابام در دفتر رو باز کرد و با یه لیوان اب اومد طرفم ابو گرفتم و کمی خوردم کلی تو بغل بابام گریه کرده بودم و خالی شده بودم و الان احساس سبکی میکردم

بابام:سالی بابا اخه من با تو چیکا کنم دخترم بسه دیگه اینقد خودتو عذاب دادی فک میکنی مامانت تو رو اینجوری میبینه خوشحاله؟

من:میدونم بابا ولی به خدا همه سعی خودم و میکنم که اینقدر بی تابی نکنم درکم کن خیلی به مامان وابسته بودم تحملش سخته خیلی سخت

بابا:میدونی که مامانت هیچوقت تحمل نداشت اشکاتو ببینه همینطورم من پس الان بخند که دل مامانیت نگیره

من:چشم باباجونم

بابا:قربون دختر حرف گوش کنم بشم

من:بابا اون دوتا پسر کی بودن؟

بابا:شریکای جدیدم چطور؟


romangram.com | @romangraam