#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_88
خندیدم گفتم
_اروم اروم فرار نمیکنم
ارزو خندید گفت
_چطوزی دختر خاله جدید
منم خندیدم گفتم
_ای بد نیستم دختر خاله نمکی
خخخخخخ
همگی نشستیم
که ارزو با طلا بازی میکرد
باز اون عملی با هول اومد زود زود گفت
_همگی بگوشیم من دوستم حالش بده یک ماه نیستم بای
و رفت که ارسام مهم نبود براس که خاله مریم براش چشمه ابرو میومد منو ارزو ریز ریز میخندیدیم
که خاله بهمون چشم غره رفت
من بلند شدم رفتم تو باغ با برای خودم چرخ میزدم به یه درخت کهن سال رسیدم که روش یه قلبه تیرخورده بود
کنجکاو شدم رفتم جلو نوشته زیرشو خوندم $ چرا رفتی چرا اونو انتخاب کردی$
تعجب کرده بودم این برای کیه هوف خدا چرا همه چی معما شدع برای حل
بعد چنددقیقه چرخ زدم رفتم تو خونع دیدم همه اومدن فقط دونفر برام ناشنا بودن یه دختر یه پسر
دختره اومد جلو دستشو اورد جلو گفت
_سلام من سارا هستم
ادامه داد: دختره خاله مهسا
منم دستشو گرفتم گفتم
_منم سالی
با لبخند گفت
_ارع میشناسمت دخترخاله گمشده
romangram.com | @romangraam