#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_87
_مگه زنتو دوست نداری
اون با عصبانیت گفت
_شقایش زنه صوری منه ازش متنفرم چون به خاطره مادرم باهاش ازدواج کردم ولی نمیدونن این دختر یه هر***ز*س خودشو پیشع همه خوب جلوه میده
من بهت زده نگاش میکردم
اومد شونه هامو گرفت به چشمایی که جوشش اشک توش فعال بود
من گفتم
_گیج شدم بهتره بریم
سریع رفتم بیرون رفتم پایین طلا رو دیدم بغله خاله مریم در اصل. مادربزرگش
که منو دید با خنده گفت
_چه دختره شیرینی داری چی میشد منم همچین نوه ای داشتم بوسش کرد طلارو
من نمیدونم چرا همش تعجب میکنم وای ننه نمیدونه نوه خودشه
رفتم طرفه طلا بغلش کردم انداختمش بالا باهاش بازی میکردم انگار کسی تو خونه نبود طلا با عشق میخندید ای جونم
دیدم ارسام اومد پایین نگاش کردم دیدم با حسرت نگاه میکنه
میدونستم فهمیدع ولی خودمو به نفهمی میزدم اصلا مگه میشه این پسرخالم باشه عجیبه واقعا
یکدفعه صدا شاده یه دختر پیچیت تو خونه بعد یه دختر خوشگل وارد شد شبیه ایتان بود
نزاشت فکره زیادی کنم وقتی طلارو دید یه برق عجیب تو چشاش روشن شد
با خنده اومد سمتم طلارو گرفت گفت
_سلام خانم کوچولو تو باید طلا باشی وای چقدر نازی پس بگوچرامامی عاشقت شده به خودش چسبوندش
ارسام با خنده و اخمه الکی اومد گفت
_بچرو کشتی بعدش صدبار گفتم درست بیا
خاله مریم گفت
_بسه سالی گیج کردین
ارزو تازه منو دید پرید بغلم نردیک بود بیوفتم
romangram.com | @romangraam