#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_84
متین یه اهانی گفت
ولی خدا خدا میکردم نفهمن که بچه ازاروینه خدایا کمک کن
نشسته بودیم گفتن که غذار حاضره بلند شدیم رفتیم سره میز نشستیم
که یکدفعه صدا ماشین اومد بعد یه دختر با لباس افتضا اومد تو از اروین اویزون شد منو رزا مبهوت بودیم فقط به هم نگاه میکردیم یه نگاه به دختره و اروین
خاله قیافه مارو دید با لبخند الکی گفت
_این شقایق زنه اروینه
منو رزا بی اختیار گفتیم
_ازدواج کرده
همه مونده بودن
من حرفمو ماس مالی کردم
_یعنی اینکه بهش نمیخوره اخه خیلی جووونه
همه خندیدن
ما چهارتا فقط میدونستیم چه خبره
شقایش نشست رو پای اروین دختره عن بیشعور اشتهام کور شد بلند شدم که خاله مهسا گفت
_کجا خاله جان
من گفتم
_یه اتاق برای استراحت سرم درد میکنه
خاله با نگرانی گفت
_چیشده باش خاله جان
خاله یه خدمه هارو صدا زد باهم رفتیم بالا که یه اتاق بهم داد من رفتم تو رنگه اتاق تاریکه تاریک بود خوابیدم رو تخت نفهمیدم خوابم برد خواستم بچرخم نشد انگار یه جا قفل شده بودم چشامو به زور باز کردم بازم تاریکی بود اونورمو نگاه کردم که چشام گرد شد ارسام بغله من چکارمیکنه شاید منو با شقایق اشتباه گرفته
من اروم زدم بهش که ببشتر چسبیدم که با دندون قریچه گفتم
_ولم کن اه دارم خفه میشم
اونم با صدا خواب الود گفت
_بخواب مثل بچه خوب
romangram.com | @romangraam