#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_82

_ساکت ایناکه نمیدونن

سالی خنده ریزی کرد گفت

_من بگم

من با حرص گفتم

_شما بیجا میکنی

با صدای دوتا ماشین به خودمون اومدیم که خاله گفت

_فکرکنم مریم اومدن

من بلند شدم خاله با طلا رفت

منو دایی به هم نگاه کردیم خندیدیم

باهم رفتیم بیرون که از در نرفته بیرون منو رزا خشکمون زد

رزا با دهنه باز به من گفت

_غیره ممکنه

منم حالم از اون بهتر نبود گفتم

_چه خاکی تو سرمون بریزیم

رزا انگار جونی گرفته باشه با خنده گفت

_کاری نمیکنیم زجرش میدیم

یه خنده شیطانی کرد زدم بهش که به هوا از پشته دره سالن رفت بیرون منم باهاش رفتم افتادم روش ای دختره سربه هوا

سالن سکوته عجیبی گرفت

رزا به خودش اومد گفت

_ای یابو بلندشو من وزنی ندارم داری لهم میکنی

منم با حالت مسخره گفتم

_اخه خیلی من چاقم الان ۲۰۰ کیلو هستم داری له میشی

با صدا خنده به خودمون اومدیم

بلند شدیم چشم تو چشم دونفر شدیم متین خان اروین خان

romangram.com | @romangraam