#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_81
_پس چرا خبر نداریم ما وای خدا
من با پوزخند گفتم
_شما چی میدونید که الان اینو بدونید
با گریه طلا رفتم سمتش بغلش گرفتم گفتم
_چیه مامانی از خواب بلند شدی شیرینکم
که خاله مهسا گفت
_ازدواج کردی سالی
من مجبور بودم بگم اره
_بله
خاله باز گفت
_پس شوهرت کو
من حالت بغض گرفتم گفتم
_من هنوز طلارو حامله بودم فوت کرد
اره جونه عمم
مهسا تاسف بار گفت
_چه سرگذشتی داری
من لبخند محوی زدم گفتم
_اینم میگذر
خاله گفت
_بدش ببینم این جیگرو
دادمش رزا کارم داشت رفتم پیشش دره گوشم گفت
_اره چقدرم مرده
من زدم بع دستش گفتم
romangram.com | @romangraam