#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_80

درحال جدال بودم با خودم که یه سینی جلو گرفته شد

دیدم خدمت کاره

یه شربت البالو برداشتم

یکذره ازش خوردم

بعد چنددقیقه سکوت

اخر دایی مهرداد اون چیزی پرسید که باعث بغضم شد

دایی مهردا گفت.دایی جان مامانت خوبه

هه فقط از مامان پرسید پس بابا چی میشه

یه قطره اشک از چشمام افتاد سرمو انداختم پایین

دایی مهرداد با نگرانی گفت.چیشده چرا چیزی نمیگی

من اخر با سختی گفتم.دا...یی

ماما...نم

نتونستنم چیزی بگم هق هق نزاشت

بازم اشکام بدون اجازه جاری شدن خودشونو به نمایش گذاشتن

دایی درباره گفت.چیشده حرف بزن

رزا صداش درومد گفت.اقای مهرداد اروم باشین سالی تازه وضیعت روحیش خوب شده شما دباره گاری نکنید بد بشه

خاله مهسا گفت.اخه نمیگه چیشده مارو نصفه جون کرد

رزا گفت .من بهتون میگم مامان سالی خیلی وقته از دنیا رفته

خاله مهسا افتاد رو مبل دایی مبهوت به رزا خیره شده بود

صدای گریه منو خاله قاطی شده بود

خالع بلند شد اومد پیشم نشست بغلم کرد باهم زار زدیم

دایی رفت از خونه بیرون

وقتی تموم شد

خاله به سمته من گفت

romangram.com | @romangraam