#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_79


زنه.سلام عزیزم خوش اومدی تو باید سالی باشی اره

من.بله

اومد بغلم کرد منم بغلش کردم بوی مامانمو میداد

زنه.من مهسا هستم عزیزم خالت

من.سلام

خاله مهسا.بیا به همه معرفیت کنم

رفتیم باهم تو که توی جای گرم فرو رفتم

از اون فرد جدا شدم فهمیدم داییمه مهرداد بود

دایی مهرداد گفت.کجا بودی عزیزم چقدر بزرگ شدی تو خانومی برای خودت شدی

با صدای ی زنه برگشتیم به انور

زنه گفت.به ماهم قرضش بده برو اونور

داییرو زد کنار اومد جلوم وایساد گفت.من زن داییتم زنه مهرداد اسمم فهمیمس خوبی گلم

من با خنده گفتم.ممنونم از شما

دستشو پشتم گذاشت منو هل داد گفت .برو برو بشین فکرکنم خسته شدی

با صدای رزا همه تازه رزارو دیدن

رزا گفت.فقط اون خسته شد من که از کت و کول افتادم

بدون ما که تو بهت بودیم رفت نشست رو مبل طلا که خواب رفته بود گذاشت کنارش

به ما نگاه کرد گفت.چرا نمیایین

همه زدیم زیرخنده با خنده رفتیم نشستیم

مونده بودم پس چرا دایی فرامرز و و خاله مریم نیستن

اومدم سوال کنم که خوده خاله مهسا گفت.سالی جان عزیزم دایی فرامرزت لندن هست و خاله مریمت مثل همیشه دیرمیرسه الان پیدا شون میشه دیگه

من گفتم.اها

نمیدونستم الان درباره طلا چی بگم اصلا میدونن مامان و بابا مردن


romangram.com | @romangraam