#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_78

رزا.به حسابت میرسم بعدا

من.برو بابا به یه نفربگو باور کنه

رزا.من بابات نیستم عملی میکنم حرفمو

من.باشه منتظرم

خاله زهرا.اینجاهم ول نمیکنید پیاده شین دیگه

منو رزا پیاده شدیم

طلا رو دادم دسته مامان امینه رفتم جلو زنگو زدم

بعد صدای یه زن اومد

زن.بفرمایید

من‌.سلام خانم زند هستن

زن.شما

من.خودشون میشناسن

زن.باش

درو زد

ما رفتیم تو باغه قشنگی داشت

پنج نفری به طرف دره خونه رفتیم که یه خانم انگار خدمه بود وایساده بود

زن.بفرمایید منتظرتون هستن

من.باش

روسری مانتومونو گرفت

من یه شلوار مشکی تنگ ویه بلیز مشکی که از سینه گشاد میشه تا باسنم تنگ میشه قشنگه

رفتیم به طرف سالن که روبرو شدیم با چندتا خانواده

من داشتم از بغض میترکیدم ولی خودمو کنترل کردم

رزا دستمو گرفت یعنی اروم باش

یه زنه اومد سمتمون

romangram.com | @romangraam