#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_76

من:خب چیکار کنم یه هفته هس که اگهی رو چپ کردیم و همه جا هم پخش کردیم

یکی زنگ میزنه میگه اسم بابام اینه ولی خواهرم نه.یکی میگه اسم خواهرم اینه ولی پدرم نه

من خسته شدمممم

بغلم میکنه

رزا:نباید اینقدر ضعیف باشی اجی.تحمل کن

من:شایدم دیدن ولی خودشون زنگ نمیزنن

رزا:امکان نداره

من:چرا امکا…

با صدای زنگ گوشیم حرفم موند تو دهنم با هیجان به رزا خیره شدم و چشام برق زد ولی با فکر اینکه شاید باز اشتباه باشه ذوقم از بین رفت

بی حوصله گوشیمو برداشتم و جواب دادم

من:الو

_سلام

من:سلام.شما؟

_شما خانم سالی فرسیا هستین؟

من:بله خودمم

_وای خدای من یعنی تو دختر خواهر منی؟

قلبم تند تند میزنه و با هیجان با دست ازادم دست رزا رو میگیرم

من:شما خواهر مامان منی؟

_اسم پدر من مظفر زندی هست و همینطور اسم خواهرم که چندین سال پیش طرد شده بود مهنازه زندی هست

من:وا…وای خدای من بالاخره پیداتون کردم

_خدارو شکر.سالی عزیزم من میخوام هرچه زودتر تو رو ببینم

من:اد…ادرس رو بدین

ادرسو مینویسم و قطع میکنم

جیغ میکشم و با رزا بالا و.پایین میپریم طلا هم به اداهای ما میخنده

romangram.com | @romangraam