#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_75
_من آناهید زندی هستم
زبونم بند اومد یعنی این خانوم ممکنه خالم باشه
من:شما اگهی رو دیدین
_بله ولی…
ولی چی؟
_خب اسم پدر مرحوم من مظفر زندی بود و همینطور فامیلی منم زندیه ولی اسم خواهرم مهناز نیس
من:خانم مسخره کردین؟
_نه به خدا گفتم شاید بعد اینکه
طرد شد و رفت خارجه اسمشو عوض کرده
حرصم میگیره و میگم:نخیر اسم مادر من تو شناسنامه مهنازه
اشتباه گرفتین خداحافظ
گوشی رو قطع میکنم و غر میرنم
من:زنیکه زنگ زده میگه فامیلی ما زندی هستش ولی اسم خواهرم زندی نیس
رزا:باشه بابا تو هم اینقدر حرص نخور
من:خب بیخودی امیدوار شدم
رزا:خجالت بکش ببین چه بغضی هم کرده
بغلم میکنه و باز گریم میگیره
*سالی*
من:رزا؟
رزا:جانم؟
من:دیگه طاقت ندارم اه
بغض میکنم
رزا:ععع باز اون چشمای خوشگلتو بارونی کردی؟؟
romangram.com | @romangraam