#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_67


رزا.الو سالی مردی الهی شکر

من.نه زندم تا حلوا تورو نخورم نمیمیرم

رزا.عه به من خیال باش از قدیم گفتن شتر در خواب بیند پنپه دانه

با صدای داده مامانجون و خاله زهرا ساکت شدیم

هردو باهم .ساکت سدین سرمون رفت

من و رزا .گروهه سرود راه انداختین نه

دباره زدیم زیرخنده بعده یک سال خندیدم از ته دل ولی نمیدونستم همین خنده هم دیگه نمیکنم

*سالی*

من:خاله امینه؟

خاله:جانم؟

من:اصلا این جاها واست اشنا نیس؟

خاله:نه مادر حرف یه سال دو سال نیس که من از ایران رفتم

میرم رو نیمکت میشینم و میرم تو فکر

رزا:بابا چه زود نا امید شدی

من:رزا موندم چیکار کنم

رزا:چرا؟

من:چرا نداره که. من هیچ نشونی از خونواده مامانم ندارم تهران که جای کوچیکی نیس من تو این شهر به این بزرگی چجوری پیداشون کنم

خاله:مادر نگران نباش پیدا میکنیم

رزا:اها فهمیدم

من:چیرو

رزا:بابا تو میتونی اسم و فامیلی مامانتو و بابای مامانتو تو کاغذ چاپ کنی و بگی که دنبال خونواده مادرتی به همین اسونی شماره همراهتم تو کاغذ باشه

من:اخه خله مگه بابای مامان من الان زندس؟

رزا:دیوونه خب دایی و خاله داری اگه اوناهم نباشن پسر خاله و پسر دایی که داری نداری؟


romangram.com | @romangraam