#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_66

*سالی*

نشسته بودیم داشتیم با خاله زهرا حرف میزدیم زنه مهربونی هست شیرینه ادم هرچی باهاش حرف میزنه خسته نمیشه گفته های رزا درست بود

حواسمو دادم به خاله زهرا

خاله زهرا.دخترم از ایران خوشت اومد

رزامثل همیشه پرید بین حرف

رزا.مامان جان سالی هنوز که ایرانو ندیده فرصت بشه میبرمش میگردونمش همه جارو

من.رزا تو حرف نزنی نمیگن لالی من که عادت دارم ولی دیگه اینکارو نکن اه

رزا.باش غرغرو

بلندشدم برم به هواش دوره خونه میچرخیدیم اینور به اونور که رزا پاش گیرکرده به پایه صندلی افتاد زمین که من پشتش بودم افتادم رو زمین وضعه بدی بود فکرکنید رزا رو به شکمش بود من قشنگ فرود اومده رو کمرش لباسامونم که پیراهن کوتاه بود رفته بود بالا همه چیمون ریخته بود بیرون

صدای رزا که با اه ناله وحرص اومد که میگفت

رزا.بلندشو بیشعور اخ مامان کمرم شکست اخه گوساله چرا افتادی رو منه بدبخت

من باخنده بلند شدم گفتم

من.حالا خوبه از کمر نصف نشدی که انقدر اه ناله میکنی بلندشو خودتو جمع کن

دستم گرفتم بلندش کردم

رزا.یواش تر

من.بروبابا دلتم بخواد بلندت کردم

برگشتیم طرف مامانجون و خاله زهرا که دیدیم قرمز شدن

من .راحت باشین

که یکدفعه ترکیدن از خنده یه جوری میخندیدن که اشک از چشماشون میومد ماهم همراهیشون میکردیم که نگام به طلا افتاد داشت اونم به ما میخندید رفتم طرفش

من.چیه به خل بازی خاله رزات میخندی بخند دخترم بخند

دیدم رزا از حرص قرمز شد اومد سمته ما

رزا.نخیر طلایی من خل نیستم مامانت خله من سالمه سالمم تو گوش نکن

طلا هم با دستاپا زدن با خنده میخندید

تو خنده هاش غرق شدم مثل باباش چاله گونه داشت

romangram.com | @romangraam