#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_63
خاله امینه:خب مادر دلم واسه وطنم یه ذره شده بود
طلا رو میدم بغل رزا و خاله روبغل میکنم
من:الهی من قربونت برم
خاله امینه:ععع خدا نکنه مادر
رزا:سالی خاله امینتو ول کن بیا این بچتو بگیر خستم کرد
من:از خداتم باشه بچه منو بغل کنی
بدش به من
طلا رو تو بغلم میکنم و رزا یه تاکسی میگیره
همه جه رو دید میزنم ایران چه کشور خوشگلیه
شالم از سرم می افته که زود جمع و جورش میکنم خب عادت ندارم
به طلا زل میزنم که تو بغلم خوابش بره شبیه مامانش تنبله خخخ
رزا:هوی خانوم خانوم از دید زدن دختر کوچولوت دس بردار رسیدیم
از ماشین پیاده میشم و پشت سر رزا حرکت میکنم
رزا دکمه ایفون رو فشار میده و صدای یه خانوم رو میشنوم فک کنم خاله زهراست مامان رزا
خاله زهرا:کیه
رزا صداشو کلفت میکنه
رزا:خانوم نامه اوردم
خاله زهرا:الان میام
خاله امینه:ععع رزا این چه کاریه
رزا:هیس
کمی بعد در باز میشه و خاله زهرا با چادر گل گلی چشاش از تعجب چهار تا میشن
خاله زهرا:رزاااا
رزا میپره بغل مامانش و بعد اینکه همدیگرو یه دل سیر ماچ میکنن رزا ما رو به خاله زهرا معرفی میکنه و میریم تو.
romangram.com | @romangraam