#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_57


رزا :راس میگی

من:خداااااا

رزا:الان راننده رو بیدارمیکنم فقط اروم باش

از دزد به خودم میپیچیدم یدفعه حرف مامانم یادم افتاد

میگفت درد زایمان به حدی سخته که همه گناهای ادم پاک میشه

رزا اماده اومد اتاقم و پالتومو برداشت و انداخت رو شونه هام و کمکم کرد که بلند شم پایین اومدن از پله ها واسم از مرگم سخت تر بود

تو ماشین میشینیم و اشک از گوشه چشمام سرازیر میشن

با گریه برمیگرم طرف رزا و میگم:رزا الان بچه من بی پدره؟

رزا:رزا بمیره واست الان وقت این حرفا نیس

من:این از سرنوشت من اینم از سرنوشت بچم

با دستام صندلی ماشینو چنگ میزدم و اینقدر لبامو گاز گرفته بودم که طعم خون رو تو دهنم حس میکردم بالاخره رسیدیم بیمارستان

چشمامو اروم باز کردم

از دیدن فرشته کوچولویی که کنارم بود چشام برق زدن

رزا:شلام مامانی بلند شو دیه ببیین از می منتظرم

من:رزا کمکم کن بلند شم

با کمک رزا بچم رو دخترمو فرشتمو تو بغلم میگیرمو صورتشو ارم.میبوسم

یعنی این کوچولو دختر منه؟باورم نمیشه

رزا:چقد شبیه خالشه

من:وا بچم به این خوشگلی

رزا:ایش

دستاشو بوس میکنم و عطرشو با تمام وجود استشمام میکنم و وجودم پر از عطر تنش میشه

و مگه میشه دیگه از این عطر دل کند

با کمک پرستار بهش شیر میدم و بعد کلی داد و گریه خسته میشه و خوابش میبره.نگاش میکنم و بهتریناتفاق زندگیم این فرشتس


romangram.com | @romangraam