#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_56

من:بله؟

متین:سلام چطوری رفیق

من:داغونم متین داغون

متین:درکت میکنم

من:از یه طرف عذاب وجذان سالی داره منو میکشه از یه طرفم فکر ازدواج با شقایق

متین:ما اشتباه کردیم

من:چیرو

متین:نباید اون دختر بیچاره رو ول میکردی و میومدی ایران

من:پس چه غلطی میکردم

متین:نمیدونم ولی اینکه ولش کردی و فرار کردی راه حل نبود

من:پوووف متین فعلا قطع میکنم

متین:باشه فعلا

متین راس میگه من نامردی کردم نامردی.ولی اشتباه از اون دختره هم بود نباید با اون وضع من بهم نزدیک میشد اصلا چه معلوم که عمدی نکرده؟نمیدونم این شاید ها هر روز تو سرم میچرخن ولی هیچوقت به نتیجه نمیرسم و نمیتونم از این سیاهی مطلق در بیام.

روی تخت دراز کشیدم و دیگه هیچی نفهمیدم و تنها چیزی که منو اروم میکنه خوابه

*سالی*

روزا ها و ماه ها دارن پشت سر هم میگذرن و با این وزن سنگینم کارم هر روزم دانشگاه رفتنه. دیگه این روزاست که کوچولوم به دنیا بیاد

با دردی که توی شکمم پیچید از خواب پریدم خیس عرق شده بودم وای وقتشه از ترس و درد به خودم میلرزیدم داد زدم:رزااااااا

رزا هراسون درو باز کرد و دوید طرفم که پاش به لبه میز ارایش گیر کرد و با کله خورد زمین

با وجود درد وحشتناکم پقی زدم زیر خنده

رزا از زمین بلند شد وگفت:من کجام؟چرا هر هر میخندی؟ زهرمار

دوباره درد تو شکمم پیچید

من:وای رزا مردم بچه داره میاد

رزا:شوخی نکن باو

من:آییییییی

romangram.com | @romangraam