#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_54
رفتیم تو نشستیم جای همیشگیمون کناره شومینه
دیدیم الفرد اومد صاحابه کافی شاپ
الفرد.چه عجب شماها پیداتون شد
من.وا حالا بده زلزله اینجارو خراب نمیکنه
الفرد.نه واقعا شماها نبودین اینجا صفایی نداشت
رزا.عه خوبه پس هروز میاییم تا اخر بیرونمون کنی
الفرد.باشه بیایین
رزا.باش
یکذره اونجا بودیم بعدش برگشتیم خونه نشسته بودم رو تخت رزا رفته بود دستشویی
داشتم کتاب گراند هتل رو میخوندم قشنگ بود
رزا.سالی
من.ها
رزا.ها چیه بی فرهنگ بگو جانم
من.بشین بینیم بابا حالا بگو حرفتو
رزا.میخوای به وصیته بابات گوش کنی
کتابو بستم خیلی به این موضوع فکرکرده بودم
من.اره چراکه نه
دیدم با چشای مثل نلبعکی شده بود نگام میکرد
من.چیه اینجوری نگام میکنی
یکدفعه شیرجه زد تو بغلم از پشت افتادم رو تخت
رزا.اخجون جانه من کی
من.هرموقع که تو بری منم باهات میام
با یه جیغ فرا بنفش بلندشد از روم پرید بالا پایین جیغ میزد
منم فقط بهش میخندیدم
romangram.com | @romangraam