#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_53
بردم بیرون مثل بچه
رسیدیم جایی که چقدر خاطره با مامان داشتم
کنار ابشار
من با ناله
من.رزا
رزا.باید دیگه قوی باشی الان نه بابات نه مامانت راضی نیستن اینجاهم مامانت دوست داشت پس نزار ناراحت شه که تو از جایی که دوست داشت خوشت نمیاد گریه میکنی
من سریع با هول گفتم
من.نه نه رزا ولی نمیدونم بفهم از بچگی اینجا با پدر مادرم اومدم دوره نوجوانیم
رزا.میفهممت ولی به حرفم گوش کن
من.باشه باشه هرچی تو بگی
رزا با خنده دستاشو زد به هم مثل بچه ها پرید بالا گفت پس بریم جایه همیشگی
من.نه نه رزا من نمیتونم
نژارت حرفم کامل شه از جایه مخفی منو برد زیرابشار
قشنگ میتونستی پایینو ببینی خیلی ترسناک بود ولی برای منو رزا ترسی نداشت ولی خیسم میشدیم
من.بیا بریم رزا خیس شدم دختر اه
رزا.حرف نزن
اخرش بزور منو تا اخرش برد دراومدیم و چه دراومدی خیسه اب بودم
من.وای الان سرمامیخورم بچمم سرما میخوره قربونش برم
خودم با چشمای گرد شده مونده بودم دستمو گذاشتم رو دهنم رزا از خشکی دراومد با لبخند گفت
رزا.تو تو الان به فکره بچه ای بودی که نمیخواستیش قربونش میری وای سالی
من.خودمم موندم من اینارو گفتم
رزا.اره دیووونه
با خنده دستمو گرف برد کافی شاپ که همش میومدیم یه کلبه چوبی بود که همش با چوب بود صندلی هاش میزاش همش خیلی خوشگله
romangram.com | @romangraam