#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_51


از اینور که عروسیش نزدیکه به زور داره ازدواج میکنه هیچ کاری هم نمیتونه بکنه

*سالی*

چشممو باز کردم که یک جسمو دیدم تو تاریکی سریع با ترس کیلیده برقو زدم بابامو دیدم یه دستش رو قلبش بود بیهوش بود برگه ازمایشم کنارش بود سالی زد تو سرش سریع رفت کناره باباش نبضشو گرفت دید کند میزنه با داد همرو صدا کرد که به امبلانس زنگ بزنن همه افرداده خونه اومدن اتاقه سالی مادرجون زد تو سرش سریع زنگ زد به امبولانس سالی که

اصلا دیگه نا نداشت از گریه زیاد همش داد میزد

سالی.بابا بلندشو تو دیگه نباید تنهام بزاری من تو این دنیا دیگه کسیرو ندارم باباااااا

بیهوش شد

چشامو باز کردم خودمو تو یه اتاقه سفید دیدم هیچی یادم نمیومد مادرجون و دیدم لباس مشکی تنش بود رو مبله اتاقه بیمارستان خواب بود یکدفعه همه چی به یادم اومد ازمایش حامله بچه گریه بابا

یکدفعه با داد گفتم

من.مادرجون

که مادرجون(امینه) با هل بیدارشد گفت

مادرجون.اخر بیدارشدی مادر منو جون به لب کردی به فکره خودت نیستی به فکره بچت باش

من.این بچرو نمیخوام با دست میزدم رو شکمم مادرجون به زور دستمو نگهمیداشت ادامه دادم

من.این بچه عذابه منه هق هق

مادرجون.کفرنگو مادر چه گناهی این بچه داره خدا یه فرشته داده الان داره تو وجوت رشت میکنه

من فقط گریه میکردم

من.مادرجون بابام خوبه چرا مشکی پوشیدی

مادرجون سرشو انداخت پایین من با داد

من.بگو بابااام کجاس خوبه

مادرجون.دخترم اروم باش خدا بهت صبر بده بابات سکته کرده فوت کرده تو الان دوروزه بیهوشی

من.چی دروغ میگی بابام زندس بابامه خوشگلم

بلندشده بودم از تخت داشتم به طرف درمیرفتم افتادم

من.بابا بیا بگو دروغ میگن بابا من فقط تورو داشتم باباا تو بغله مادرجون گریه میکردم یکدفعه دنیا برام تارشد

دانای کل


romangram.com | @romangraam