#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_48
یه دفعه کنترلمو از دست دادم و چون زمین خیس بود ماشین سر خورد پامو گذاشتم رو پدال و ترمز کردم ولی دیگه دیر بود خوردم به تنه درخت بزرگی که کنار خیابون بود
سرم اروم خورد به فرمون هیچیم نشد گوشیمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم
از ماشین دود بلند شده بود
لعنت به این شانس لعنت به این سرنوشت که منم اینجور بدبخت کرد از شهر زیاد دور شده بودم ولی خدارو شکر یه تابلو بود که نشون میداد کجام شماره متینو گرفتم
متین:ارسام تو جغدی یا ادم بابا ساعتو نگا کن ببین چنده اه
من:متین زر اضافی نزن تصادف کردم ادرسو میفرستم پاشو بیا
متین:چی الان خوووبی
من:اره الان اس میکنم ادرسو
ادرسو واسش فرستادم و منتظرش موندم.
*رزا*
الان چیکار کنم خدا از وقتی که اومدم سالی تب کرده و هذیون میگه کم کم دارم میترسم
پاشم زنگ بزنم دکتر خونوادگیشون بیاد نه اونجوری که بدتر میشه دکتره زنگ میزنه به بابای سالی و اونم خبردار میشه
با اب و سرکه دست و صورتشو شستم ولی کفاف نکرد
من:سالی قربونت برم پاشو بریم دکتر
سالی:نه خو…خوب میشه
اینو گفت و باز قطره های اشک بود که از چشای نازش سرازیر شد
بغض کردم گفتم:هووی الاغ من طاقت ندارم چشای بارونی ابجیمو ببینم
چونش لرزید و خودشو انداخت تو بغلم
منم پا به پاش گریه میکردم و نمیتونستم ارومش کنم
بعد اینکه بغلم زار زد و لرزید کمی اروم شد
من:جون من پاشو بریم دکتر که اگه حرفمو بندازی زمین به روت نگا نمیکنم
بلند شد و بدون اینکه چیزی بگع رفت طرف حموم
ارسام الهی سیاهتو بپوشم که ابجیمو بدبخت کردی
بعد نیم ساعت از حموم در اومد بازم بدون اینکه حرف بزنه اماده شد و از خونه خارج شدیم و رفتیم طرف بیمارستان
romangram.com | @romangraam