#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_47
با دادی که زد یه متر پریدم بالا ادامه داد:
شده ها دیشب چهاتفاقی افتاد اون زر زرتو ببند جوابه منو بده
منم مثل خودش با داد و گریه گفتم
من.من چکارکردم یا تو من که کاریت نداشتم میخواستی انقدر اون مشروبه بی صاحابو نخوری که کار دسته خودت و من بدی
منو بدبخت کردی دیشب هرچی التماست کردم ولم کن نکردی
بعدش زدم زیرگریه
اونم بلند شد با عجله لباساشو پوشید از در زد بیرون
منم به احمقی خودم زجه زدم به حماقتیکه کردم
سریع بلندشدم رفتم سمته گوشیم زنگ زدم به رزا که جواب داد با صدای خواب الود
رزا.مرض بگیری چته اول صبحم ولمون نمیکنی
من با گریه گفتم
من.بلندشو رزا بیا اینجا
قطع کردم نشستم زمین زجه زدم
بعده چند دقیقه صدای پا اومد رزا تو درگاه اتاق پیدا شد با عجله اومد پیشم و گفت
رزا.چیشده قربونت بشم
*ارسام*
هی گاز میدادم و سرعت ماشین رفته رفته بیشتر میشد
بد جور بارون میبارید
من چه غلطی کردم ارسام خاک تو سرت احمق الاغ
از شهر خارج شده بودم ماشین با اخرین سرعتش میرفت بارونم رفته رفته شدیدتر میشد صدای رعد و برق رو مخم بود پنجره رو دادم پایین و فریاد کشیدم
خداااا من چه غلطی کردم الان باید چیکار کنم
یه مشت محکم به فرمون زدم
خدا مغزم قفل کرده
romangram.com | @romangraam