#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_45


ویلیام:ایش

با بچه های دانشگاه صمیمی بودم ومیدونستن هر حرفم از روی شوخیه واسه همونم ناراحت نمیشدن

با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم

رزا:پیشت پیشت هووووی سالی با توام

من:ها؟چیه؟

رزا:ایین ارسامه چرا همش به زل زده؟

من:من چه بدونم برو از خودش بپرس

رزا:مشکوک میزنه ها

من:بخف

رزا:چیه خو نگا شبیه عاشقاست

از حرف رزا خندم گرفتم و قهقه زدم

من:وای رزا کم چرت بگو ترکیدم از خنده

ارسامو عاشقی؟اونم عاشق کی عاشق من؟ ما چشم دیدن همدیگرو تو اون خونه نداریم

رزا سری از تاسف به خاطر حرفامو و خنده هام تکون داد و رفت تا برقصه

ا حرفایی رو که زدم خودمم باور نکردم چه برسه به رزا

*ارسام*

پوووف من دیگه من نیستم نمیدونم چه مرگمه اخه چرا هی زل میزنم به این دختره و میرم تو فکر

امشبم که یه حال دیگه دارم خیلی خوشگل شده مخصوصا با اون لباس قرمز وقتی بهم خیره میشه نمیتونم تو چشاش کنم انگار چشاش ادمو جادو میکنن

هه منو نگا منی که به دختر جماعت نگاه نمیکردم الان دارم ازش تعریف میکنم روزگاره دیگه

داره با ناز و عشوه بهم نزدیک میشه

سالی:میای تانگو برقصیم

چرا نمیتونم حرفی بزنم دستشو که دراز کرده میگیرم و میریم وسط پیست

تو چشاش زل میزنم دارن منو جادو میکنن چرا چیزی نمیگی ارسام بکش دستتو اون دفعه مست بودی باهاش دانس کردی الان چی الان که مست نیستی


romangram.com | @romangraam