#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_44

ارسام:هیچی تو انگار حالت خوش نیس

چیزی نگفتم و دوش به دوش با هم حرکت کردیم به طرف ویلا

رزا که از صد متری نگاهش بهم افتاد بدو بدو اومد طرفم

رزا:س…س سلام

من:رزا نفس عمیق

رزا:وای خسته شدم

رو زانوهاش خم شده بود و نفس نفس میزد ارسام هم با تعجب نگاش میکرد چند بار نفس عمیق کشید و بعد صاف ایستاد

رزا:به به سلام جناب ارسام خان خوبین ؟

ارسام:سلام خیلی ممنون.شما خوبین؟

رزا:عالیم.تعریفتونو از سالی زیاد شنیدم اون شبم تو مهمونی نشد که افتخار اشنایی باهاتونو پیدا کنم

وا من کی از این گودزیلا تعریف کردم واسه رزا چشم غره رفتم و یه فحش زیر لبی گفتم

ارسام خندید و گفت:سالی جان لطف دارن خب از ادم تعریف کردنی باید تعریف کرد

من:ایش بسه دیگه کم چرت وپرت بگین

بعدم به طرف ویلا رفتم

اصلا از کفش پاشنه بلند خوشم نمیاد ولی مجبورم تو مهممونیا بپوشم اه از اینکه مجبور به کاری باشم متنفرم مثلا تحمل این ارسامه هم مجبوریه والا

ارسام:یه چیزی بگم

من:ها؟

ارسام:تو بی ادبی حرف نداری والا

من:لطف داری.بگو حالا

ارسام:هیچی خواستم بگم درست شبیه این پیرزنا غر میزنی

من:اگه خوشت نمیاد گوشاتو بگیر نشنوی مجبور نیستی

اینو گفتم و راهمو کشیدم و رفتم سمت هم دانشگاهیام

ویلیام:به به ببین کی اینجاس افتخار دادین بانو(البته انگلیسی میحرفید ها)

من:زر اضافی نزن

romangram.com | @romangraam