#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_41


درسته از دختر جماعت خوشم نمیاد ولی نمیدونم چرا با دیدن چشمای اشکیش یه حسی پیدا کردم حسی شبیه ناراحتی تازگیا عجیب شدما حس میکنم دارم از خودم دور میشم و اصلا این خس نشونه خوبی واسم نیس بهش زل زده بودم و داشتم توی ذهنم معادله حل میکردم

سالی:با تواممممممم

من:چی …چی شد؟

سالی:تو آدمی؟ ها ؟

من:پرو نشو ها همینجا میزارمت میرم

با این حرفم هق هقش شدت گرفت

وای چیکا کنم الان این دختر چقدر دل نازک شده امشب

سالی:برو به جهنم

من:باشه بابا نترس نمیرم

با حرص بهم خیره شده نگا تو رو خدا وقتی حرص میخوره خیلی ناز میشه شبیه دختر کوچولوهایی شده که مامانشونو گم کردن

من:حرص نخور بزار برم تایر بیارم که دیره

بعد اینکه تایر ماشینشو عوض کردم اون سوار ماشین خودش شدو منم سوار ماشین خودم و پشت سر من اومد

در و با ریموت باز کرد و ماشینارو پارک کردیم

از ماشین پیاده شدم دیدم بهم خیره شده

من:چیه چرا اونجوری نگام میکنی اگه میخوای تشکر کنی لازم نیس

سالی:کی خواسن تشکر کنه ایششش

سرشو انداخت پایینو رفت

هی اینم از پاداش کارمون

ولش برم بخوابم که صبح کلی کار دارم تو شرکت این متین هم که نمیتونه از دوست دختراش دل بکنه و بیاد کمکم.

اصلا من نمیدونم ایت پسر از کجا دوست دختر پیدا میکنه حوصله داره با دخترجماعت میگرده

من که از هرچی دختره بدم میاد چون همشون مثل همن

فقط دنباله پوله پسرن

این سالی هم مجبورم تحمل کنم تا دوماه اه اه


romangram.com | @romangraam