#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_34
ارسام:برو بابا منم فکر کردم چی شده
من:بیا ماشینتو بکش
ارسام:نمیکشم
من:میکشی
ارسام:نمیکشم
من:که اینطور
ارسام:بله
من:ببین ارسام با من یکی بدو نکن وگرنه بد میبینی
ارسام:وای مامان کجایی ترسیدم
بعد هم ادای گریه درآورد
دیگه عصبی شدم یه سنگ کوچیک از زیر پام برداشتم و رفتم طرف ماشینش
من:میکشی یا ماشین نازنینتو خط خطی کنم
ارسام:هه جرعت نداری
قسمت تیز سنگ وگذاشتم رو ماشین و از جلوی بدنش تا پشتش کشیدم
ارسام:چیکار کردی دختره احمق
من:احمق تویی یابو گفتم که اگع ماشینتو نکشب بیرون نشونت میدم
با قدمای بزرگ اومد طرفم که کم مونده بود خودمو خیس کنم ولی نه نباید نشون بدم که میترسم
اومد وایساد جلوم و بهم زل زد منم بهش زل زدم هه فک کرده ازش میترسم
ارسام:بچرخ تا بچرخیم اینو گفت و سوار ماشینش شد و از جای پارک من اورد بیرون و تو جا پارک بابا پارک کرد منم با اعصاب داغون ماشینمو پارک کردمو رفتم تو. همش تقصیر باباست
*ارسام*
نه خوشم اومد ازش دختر باجراتیه از این دختر سوسولا نیس ولی خوب بلدم چجوری بادشو بگیرم
ولی یه خط درشت انداخت رو ماشینم وقتی یادم می افته خندم.میگیره این دخترا وقتی عصبین عجیب بامزه میشن
اومد از جلو روم رد شد و.رفت اشپزخونه یعنی میخواد غذا بپزه خوبه روده بزرگه داره روده کوچیکرو میخوره
*سالی*
romangram.com | @romangraam