#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_33
(اهل ایران بود که اینجا درس میخوند و البته عاشق دل خسته من منم که ازش بدم میاد نمیدونم چرا شبیه مگس میبینمش )
مازیار:به به ببین کیرو میبینم
بهش توجهی نکردم که باز صدای نکرشو شنیدم
مازیار:بانو مرا دریاب
من:رزا انگاری یه مگس داره کنار گوشم وز وز میکنه
مازیار:نوچ نوچ دلمو نشکن دیگه منه به این خوشتیپی خوش هیکلی خوش اخلاقی
من:زاااااارت
رزا پقی زد زیرخنده که مازیار بهش چشم غره رفت
من:برین واسه خودتون اسفند دود کنین چشم نخورین ایشالله
مازیار:خب خانومی تو واسم دود کن دیگه
من:من افتخار نمیدم به خاطر تو انگشتمم تکون بدم چه برسه به اینکه اسفند دود کنم هه
صورتش عین لبو قرمز شد
دست رزا رو که از خنده روده بر شده بود کشیدمو از سالن خارج شدیم
رزا:افلین سالی خوشم اومد خوب گهش کردی خوب خندیدما
من:اره دیگه جز خندیدن کار دیگه ای بلد نیستی که
رزا:خب امشب چی میخوای بپزی واسه ارسام جاااان
من:به من چه نکر باباش غلام سیاه
رزا:اوه اوه
سوار ماشین شدیم و بعد اینکه سالی رو رسوندم به طرف خونه حرکت کردم در رو با ریموت باز کردم و داخل حیاط شدم خواستم ماشینمو جای همیشگی پارک کنم که دیدم اقا ارسام ماشین خودشونو چپوندن اونجا پیاده شدم با حرص داد زدم
من:ارسااااااااام
جواب نداد باز داد زدم:ارساااااااااام
ارسام:چیه بابا چرا نعره میکشی؟
من:اولا درست صحبت کن بی ادب دوما بیا این ماشین عطیقتو بکش کنار اینجا جای پارک منه
romangram.com | @romangraam