#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_29


من:خدا نکنه بابا.راستی ساعت چنده پروازت

بابا:۵صبح

من:پس منو بیدار کنی خواب میمونم

بابا:نه دیگه الان خداحافظی میکنیم دلم نمیاد سر صبحی بیدارت کنم من که تو رو میشناسم هر وقت زود بیدار میشی تا شب گیج میزنی

اینو گفت و قهقه زد

من:باباااااا

بابا:جانم

یه دفعه اشک تو چشام جمع شدو با بغض گفتم :دلم برات تنگ میشه

بابا:ععع دختر گنده خجالت نمیکشه چشم روهم بزاری تموم میشه و میام به خدا سفر کاریه

من:میدونم بابایی

بابا:ارسام هم که شریکمه کارای شرکتو.می چرخونه

بعد اینکه کلی حرف زدیم و یه ساعت موندم تو بغل بابا به زور ازش دل کندمو خوابیدم

کاش این دوماه زودتر تموم شه که طاقت ندارم

واسه ارسام خان هم نقشه هایی دارم به به

*ارسام*

یعنی فردا به جای اینکه خونه خودم باشم پیش اون دختره خل و چلم؟؟

پوووف کاش قبول نمیکردم اون دختره دیوونست

مجبورم باید برم.پاشدم و یه ساک کوچولو برداشتم و کلی لباس توش چپوندم البته همراه با مسواک و ژل مو و اینجور خرت و پرتا و گذاشتمش کنار تختم اگه الان به متین بگم قراره دو ماه بمونم خونه اقای جیستون خدا میدونه چه فکرایی نمیکنه و چه حرفایی نمیزنه

با یه فکر مشغول دراز گشیدم و چشمام گرم شدن.

*سالی*

اه درد مرض خفه شی ایشالله

بعد اینکه ساعتو فحش بارون کردم دیدم خفه نمیشه برداشتم محکم پرتش کردم که خورد به دیوار

به درک والا خواب من مهمتره خواستم باز بگیرم بخوابم که یاد بابام افتادم پاشدم ببینم ساعت چنده که دیدم عقربه هاش یه طرفن و شیشه هاش یه طرف و دیگه نگم بهتره انگار هیجده چرخ از روش رد شده بود


romangram.com | @romangraam