#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_28
نه من نمیتونم اینجا بمونم الان چیکار کنم ولی اگه بگم نه بد میشه
اگه بگمم اره چجوری با دختر نامحرم تو یه خونه باشم وای
اقای جیستون:ارسام جان
من:بله؟
اقای جیستون:خب مینونی این چند وقتی رو که نیستم اینجا پیش دخترم باشی من بهت اعتماد دارم که ازت این خواهشو کردم
ارسام پسر چاره ای نداره نمیتونی که حرفشو زمین بنذازی خوهاش کرد به زور دهن باز کردم
من:چشم با خیال راحت برین سفرتون
اقای جیستون:واقعا ممنونم
*سالی*
همین که ارسام از در پاشو گذاشت بیرون با بابا جروبحثم شروع شد
من:بابا مگه من بچم خب اصلا خاله امینه چیه اینجا
بابا:سالی داد نکش درضمن سفرم یکی دو ماه طول میکشه واسه همونم یه خونه اجاره میکنم پس باید خاله امین رو هم ببرم
من:خب ببر من میتونم تنهایی زندگی کنم نمیترسم که
بابا:چه بترسی چه نترسی ارسام میاد اینجا و پیشت میمونه من نمیتونم دو ماه تو رو به امون خدا ول کنم
دیدم بحث کردن با بابا فایده نداره با حرص از روی کاناپه بلند شدم و از پله بالا رفتم
در اتاقمو محکم کوبیدم که فک کنم شکست به جهنم
لباسامو با لباس خواب خوجملم که روش یه خرس گنده بود عوض کردم و رو تختم دارز کشیدم
ولی بدم نشد هاااا من که از مردم ازاری خوشم میاد اگه بیاد اینجا کلی اذیتش میکنم به به پس واسه فردا شب که میاد اینجا برنامه ریزی کنم جانمی جان الانم پاشم برم با بابا اشتی کنم نه بزا اون بیاد
کمی رمان خوندم و با گوشی مشغول شدم که صدای در اتاقم اومد
بله پدرجان واسه منت کشی تشریف اوردن
من:بفرمایید
بابا:سالی بابا از دستم دلخور نباش من فقط به فکر توام
من:میدونم بابایی معذرت میخوام که داد زدم عصبانی شده بودم
بابا:الهی قربون دخترم بشم من
romangram.com | @romangraam