#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_27


چهار تا پله مونده بود که نمیدونم چطور شد که پام لیز خورد

*ارسام*

داشتم با اقای جیستون سلام و علیک میکردم که صدای داد محکمی باعث شد که به طرف پله ها که درست پشت سرم بودن برگرم

اقای جیستون:ساااالی

به خودم اومدم و دستامو باز کردمو سالی رو رو هوا گرفتم

رنگش عین گچ سفید شده بود با اون چشای خوشرنگش بهم زل زده بود که توشون اشک جمع شده بود من تا حالا من دخترو بغل یا دست زدم ولی نمیدونم این چه حسیه که سالیرو بغل کردم عالیه از بغلم گذاشتمش زمین و

*سالی*

ولی باید ازش تشکر کنم اگه اون نبود الان جون مرگ شده بودم

بابا:سالی گلمم چیزیت که نشد بابایی

من:نه بابا بزرگش نکن

بابا رفتیم نشستیم سرمیز چون ارسامم رفته بود دسشویی

*ارسام*

وای خدا من چرا اینجوری شدم

یه نشت اب پاشیدم به صورتم و با یه نفس عمیق در و باز کردم و به طرف سالن حرکت کردم

من:ببخشین که منتظر موندین

اقای حیستون:خواهش میکنم.به خاطر چند لحظه پیش هم واقعا ممنونم

سالی:مرسی

من:خواهش میکنم جناب جیستون

دختره بی ادب فقط گفت مرسی واقعا که از منم مغرورتره شام و خوردیم از سر میز بلند شدیم و رفتم سمت حیاط بزرگشون که گلکاری و درختکاری بی نظیری داشت

دور میز گرد توی حیاطشون نشستیم و مشغول خوردن قهوه شدیم

اقای جیستون:قراره فردا برم سفر یه سفر فوری ارسام جان میخواستم ازت خواهش کنم تو این چند وقتی که نیستم پیش دخترم باشی من نمیزارم تنهاش بزارم و برم

سالی:بابا من میتونم تنها بمونم

اقای جیستون:ولی سفرم طول میکشه


romangram.com | @romangraam