#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_26
*سالی*
با تکون های بابام سرمو از زیر پتو بیرون اوردم ولی چشامو باز نکردم میترسیدم خوابم بپره
من:اه بابا بزار یکمی هم بخوابم از صبح داشتم درس میخوندما
بابا:سااالی الان اقای فرهادی میرسه
با این حرفش انگار برق گرفتتم
یهو پریدم که سرم محکم به سر بابام که روم خم شده بود خورد
من:اووووی سرم شیکست
بابا:سالی دیوونه شدی ضربه مغزی شدم زود باش پاشو حاضر شو
این حرفو گفتو از اتاق بیرون رفت
از تختم پایین اومدم و خواستم برم طرف حموم که پام به دمپایی های روی زمین گیر کرد و با کله اومدم رو زمین.بینیم له شد
وای خدا شهید شدم اووخی بینی نازنینم داغون شد
دیگه داشت گریم میگرفت همش کاره اون ارسام الاغه اه اه
با هزار زور و مصیبت از زمین بلند شدم و یه دوش سرسری گرفتم
موهامو با سشوار خشک کردم
و با بابلس فرشون کردم بهم میومدااا
ارایشمم که مثل همیشه ملایم.
کمد لباسامو باز کردم اولین لباسی که به چشمم خورد برداشتم اره خودشه اینو یه هفته پیش که با رزا رفته بودیم تو شهر بگردیم خریدم
زودی پوشیدمش خیلی بهم میومد یه لباس به رنگ لیمویی دکلته بود که تا کمر تنگ و از کمر به بعد و تا کمی بالاتر از زانو گشاد میشد شبیه لباسای این پرنسس خوشگلا بود البته تمجید از خود نباشه من از اونا خوشگلترم کفشای لیمویی رنگمم از کمد دراوردم و پوشیدم
یه مدال داشتم که خیلی ظریف بود یه پروانه کوچولو موچولو اونم دور گردنم بستم و تمام
تو ایینه قدی خودمو دید زدم چه خوردنی شدماا این ارسامه غش نکنه یه وقت والا برم به خاله امینه بگم یه اسفند واسم دود کنه
خاله امینه خدمت کارمونه البته واسه بابا و من نقش مادری داره خیلی دوسش دارم خیلی تپل و بانمکه اون زمان که مامانم از خونشون فرار کرده خاله امینه هم که دایه ی مامانم بوده باهاش اومده و الانم که نمک خونمونه
با صدای بوق ماشینی از افکارم بیرون اومدم و به طرف پنجره رفتم بله جناب ارسام فرهادی تشریف اوردن.
از اتاقم اومدم بیرون و به طرف راه پله ها حرکت کردم داشتم با ناز از پله ها پایین میومدم در ورودی سالن خونمون کنار راه پله ها بود واسه همونم بابام و ارسام و میدیدم
ارسام پشت به من ایستاده بود و داشت با بابا خوش و بش میکرد
romangram.com | @romangraam