#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_25


من:اختیار دارین.در خدمتم

اقای جیستون:میخواستم که ازتون دعوت کنم امشب شام تشریف بیارین خونه ما

من:اتفاقی افتاده؟

اقای جیستون:نه نگران نشین میخواستم دورهمی یه شامی بخوریم

من:بله چشم حتما میام

اقای جیستون:خیلی خب پس وقتتون رو نگیرم شب منتظریم.

فعلا

من:فعلا

متین:چی میگفت؟؟؟

من:چیه مثل این دختر فضولا انتن هات فعال شدن

متین:ایششش

من:هیچ معلوم کدوم جهنمی بودی

متین:اره.رفته بودم سر قبر تو.خب بابام قرار داشتم

من:مگه نمیبینی کارا سنگینن مثلا تو رو از ایران ورداشتم اوردن اینجا کمک دستم باشه

متین:خب حالا چی شده انگار

عصر شده بود باید یه سر میرفتم خونه دوش میگرفتم و حاضر میشدم

ایشالله از شر دختر اقای جیستون در امون باشم والا به شیطون گفته برو به جات من هستم

نمیدونم چرا بهش یه جوز حسی دارم

نمیدونم این حس بده یا خوب ولی از لجبازیش خوشم میاد

متین:چرا دوساعته زل زدی به دیوار دیره هااا مگه نمیخوای بری

نگاهی به ساعت مچیم انداختم اوه اوه دیره

یدفعه از رو صندلی پریدم که متین ترسید و پرید پشت صندلی ای که روش نشسته بود خخخ فک کرد پاشدم اونو بزنم دیوونست دیگه

کیف دستیمو برداشتم و با یه خداحافظی سرسری از دفتر بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم و پیش به سوی خانه.


romangram.com | @romangraam