#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_23


جییییغغغغ از بس درس خوندم مغزم داره سوت میکشه اخه درس چیه والا این نیوتون و ادیسون اینا هم بیکار بودنا والا اگه اونا نبودن ما الان درس نمیخوندیم

وسط اتاقم رو زمین نشسته بودم و دورم پر کتاب بود دوسال پیش از بس خرخونی کرده بودم از دانشگاه تگزاس امریکا قبول شده بودم و الان ژنتیک میخونم واسه همونم خر که چه عرض کنم باید مثل گاو درس بخونم

تو این فکرا بودم که صدای در رشته افکارمو پاره کرد

بابا:بابایی اجازه هست

من:بیا تو باباجونم

بابا که درو باز کرد چشاش اندازه گردو شدن

بابا:من نمیدونم تو این شلوغی چجوری درس میخونی والا من دیده بودم دخترا اتاقاشونو باسلیق نگه میدارن تو از پسرا هم بدتری

هی غر میزد و میخندید منم حرصی شدم

من:عععع بابا گیر نده دیه خو میدونی که من اینجوری راحتم

اصلا من بد سلیقه بودنو دوس دارم بابا:سالی منو نزن

من:خو نمیزنم ببخشید بابایی خیلی خسته شدم

بابا شروع کرد به جمع کردن کتابا

من:ععع بابا دارم میخونمااا

بابا:واسه امروز بسه دیگه از صبح چپیدی تو اتاق داری درس میخونی

زیاده روی نکن خل میشی میمونی رو دستما

من:باباااااااا

بابا:خب راس میگم دیگه

من داد میزدمو باباهم میخندید درسته که حرصم میداد ولی بعدشم حسابی میخندیدم عاشق بابام بودم اگه بابام کنارم نبود نمیتونستم با مرگ مامانم کنار بیام بابای من بهترین مرد زندگیمه

بابا:تموم شدما

من:هان؟

بابا:هیچی زل زدی بهم گفتم که یه لحظه میخوری تمومم میکنی

من:بابا کم حرصم بده

بابا:باشه باشه واسه امروز بسه


romangram.com | @romangraam