#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_22
هووووف پوکیدم الان یه ساعت دارن راجب کار حرف میزنن منم مثل برگ چغندر نشستم و به حرفای این دوتا گوش میدم اه اه دلم کمی شیطونی میخواد
یه برگ کاغذ کوچیک از روی میز بر میدارم کوچولو کوچولو پارش میکنم و گردشون میکنم یه خودکارم برمیدارمو توشو در میارم
یاد بچگی هام افتاده بودم خخخ
چیکا کنم خو کودک درونم باز شکوفه زده یکی از کاغذای گرد شده رو برمیدارم و داخل لوله خودکار میزارم همین که بابا برگشت اونطرف کاغذو به طرف ارسام فوت کردم
وووی درست خورد وسط پیشونیش بیچاره باز ترسید برگشت منو نگا کرد که خودمو زدم به کوچه علی چپ
چند بار اینکارو تکرار کردم حسابی کفری شده بود دیگه موندنو جایز ندونستم چون کم کم از کلش دود بیرون میومد سیم هاش اتصال کرده بود اگه میموندم میزد لت و پارم میکرد
من:بابایی جونم من باید برم رزا اس داده برم پیشش با من کاری نداری
بابا:نه گل بابا مراقب خودت باش به رزا هم سلام برسون
من:چشم بابایی
رفتم طرف بابامو لپ تپلشو بوس کردم
واسه اون گنده دماغم سر تکون دادم و از دفتر بیرون اومدم
وااای من از بچگی مردم ازاری میکنم ولی اذیت کردن این ارسام یه کیف دیگه ای داره
سوار ماشینم شدم درسته مه رزا اس نداده بود ولی دلم واسش تنگولیده بود پس گاز ماشینو گرفتم. د برو که رفتیم.
*ارسام*
وای وای این دختر دیگه داره منو دیوووووونه میکنه
هرچی هیچی بهش نمیگم پرو میشه کاغذ به من فوت میکنی
باشه سالی خانم من میدونم تو حالا ببین یه بلایی سرت میارم که مرغای اسمان به حالت گریه کنم دختره لجباز
بااقای جیستون خداحافظی کردم اومدم بیرون
وای اخیش این مرد چنان جزبه داره من نمیتونم نفس بکشم الان راحت شدم
چندتا از دکمه های بلیزمو باز کردم
گوشیمو دراوردم به ارزو زنگ زدم(خواهرش فکربد نکنید)
که دیدم بوق نخورده جواب داد
ارزو.سلام سلام داداش خوشگلم چطوری اونور خوش میگذره چندتا دختر طورکردی
*سالی*
romangram.com | @romangraam