#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_21
*ارسام*
اقای جیستون داشت درمورد شرکتش و شراکتمون و این چیزاحرف میزد وهی پرونده ها رو روی میز جا به جا میکرد ولی من هیچی نمیشنیدم فکرم بد جور درگیر بود
الان اون دختره پیش خودش چی فکر میکنه من نباید اون شب مست میکردم با این کارم خودمو پیشش کوچیک کردم الان فکر میکنه عاشق چشم و ابروش شدم که رفتم باهاش دانس کردم اه اه
یدفعه در کوبیده شد به دیواروبا ترس از روی صندلی پریدم بله چه حلال زاده هم هستن همین الان تو فکرم ذکر و خیرشون بود
خواستم دهنمو باز کنم و بگم که مگه اینجا تویلست عین گاو سرتو میندازی پایین
سالی:سلامممممم
اقای جیستون:به سلام گل من بابایی این چه وضع در باز کردنه خب من به این کارات عادت کردم نه بقیه
نگا اقای فرهادی زو رنگش عین گچ شده بیچاره ترسید
من:عیب نداره اقای جیستون خانوم کوچولو رو دعوا نکنین
به صورتش نگا کردم که دیدم بله از حرفم سرخ شد خوب شد حرصش دادم با لبخند نگاهش کردم که گفت خانوم کوچوله عمته
من:ندارم
سالی:پس خودتی
از حرفش خندم گرفت درسته ازش خوشم نمیاد ولی مثل این بچه های تخس و لجبازه
خواستم جوابشو بدم که اقای جیستون نزاشتن
اقای جیستون:سالی بابایی زشته ععع
اقای فرهادی شما دیگه چرا مثلا ما با هم شریکیم و این جا هم محل کاره بیرون هر چقدر خواستین کل کل کنین ولی اینجا نه
من:ببخشید اقای جیستون من یکم زیاده روی کردم
سالی:خوبه خودتم میدونی
اقای جیستون:ساااالی زشته ععع
سالی:چشم بابا
اقای جیستون:خب اقای فرهادی کجا بودیم اها داشتم راجب وضعیت الان شرکت میگفتم
خودتون هم دارین اوضاع رو میبینین خوب موقعی به دادم رسیدن اگه الان کمک شما نباشه به سختی میتونم شرکتو نجات بدم
*سالی*
romangram.com | @romangraam