#سرنوشت_لجباز
#سرنوشت_لجباز_پارت_11
من همه چیو به رزا میگم چون از بچگی باحام دوست بودیم
من.نه میخوام به خاکه سیاه بنشومش حالا ببین به پام میوفته
رزا.بازم میگم
نزاشتم ادامه بده
من.یه چیزای جدید شنیدم انگار میخواد برگرده با دختر عمش ازدواج کنه
رزابا تعجب گفت
رزا.واقعا میخواد ازدواج کنه پس تو میخوای
من.اره
با خنده شیطانی از جلوی رزای بهت زده رد شدم
داشتم با رزا حسابی قر میدادم که چشمم به دره ورودی افتاده بله بالاخره حضرت عالی تشریف اوردن
نگا کن تو رو خدا عین چی خودشو گرفته اووووق از پسره گنده دماغ بدم میاد
با سقلمه ای که رزا بهم زد به طرفش برگشتم و شک دارم که هنوز پهلوم سالمه یا نه
من:هووووی یابوو سوراخ شدم
رزا:چییی سوراخ شدی؟خاک به سرم شد خدا دختر بدبختم بی ناموس شد
من:منحرف گور به گور شده خفه میشی یا خودم خفت کن
همینجور داشت هر هر میخندید که گفتم رو اب بخندی الااااغ
یه سیب برداشت و گرفت جلو روم و گفت ععع سالی حرص نخور بیا سیب بخور
دیگه داشتم جوش میاوردم
من:رزا بزا مهمونی تموم شه من میدونم با تو چیکار کنم
رزا:یا حضرت شلغم
من:زهر هلاهل
رزا:اونه؟
من:کی؟
romangram.com | @romangraam