#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_97
یادداشتو نوشت و برد گذاشت رو میز عسلی کنار تخت روی گوشی سامی...
_سامان هروقت بیدار بشه اول گوشیشو چک میکنه میزارم اینجا ک بیدا شد ببینه
_ایی شیطون خوب میشناسیش هااا
و بعد بهش ی چشمک زدم
هستی اومد دستمو گرفت و رفتیم طبقه ی پایین و اونجا منتظر وایسادیم تا پریناز جزجیگر زده بیاد
_هستی:مهسا کاشکی گیتارتم میاوردی اونجا میزدی برامون
_مهسا:عاره یادم نبود..حالا اشکال نداره بعدا با سامی ی دونه دونفری واستون میزنیم ک حال کنید
_هستی:عاره اینم خوبه
پرینازو دیدم که داره از پله ها میاد پایین اخم کردم و گفتم:کجایی ی ساعته خبر مرگت مثلا قرار بود زود بیای هاا
_پری:ببخشید...بریم
( پریناز)
رسیدیم لب ساحل واای چه حس خوبی بود..ی نسیم اروم میاومد و دیگه هیچ صدایی ب جز صدای آب نبود...چون اواسط پاییز و وسط مدرسه ها بودیم اونجا خیلی خلوت بود...ویلامون تو محمود آباد بود...سامان ی ویلا تو ماسوله داشت ک ی بار رفته بودیم و جای خیلی قشنگی بود..سامان قول داد تو راه برگشت از بجه ها جدا بشیم و ی سر هم ب اونجا بزنیم
_مهسا:هوا خیلی معرکه اس
_ هستی: آره خدایی..
بعدم کنار ساحل روی ماسه ها نشست پاهاشو دراز کرد دستاشو گذاشت پشتش و بهشون تکیه داد و سرشو رو ب آسمون گرفت و گفت: آرامشی که کنار دریا و با گوش دادن به صدای موجا دارم رو هیچ جای دنیا ندارم
_پری: حتی بغل عشقت؟!
هستی بلند خندید و گفت:عشق کیلو چنده باااو...راجب چیزایی که وجود داره حرف بزن
_پری:به نظر من عشق وجود داره
_مهسا:به نظر منم وجود داره ولی تو هر یک میلیون نفر دو نفر هستن که عاشق واقعی هستن بقیه اش چرته
_هستی:ولی به نظر من عشق اصلا وجود نداره...این آدما هستن ک خودشونو گول میزنن....عشق ی چیزه ساخته ی ذهن انسان مثل ماشین لباسشویی..هیچ فرقی هم نداره فقط ی عده آدم احمق باورش میکنن و زندگی خودشونو خراب میکنن
_پری:دیگه ب این افتضاحی ک تو میگی هم نیست بابا
_هستی:اتفاقا دقیقا همینه...عشق ی چیزیه ک این دخترایی ک احساس بزرگی میکنن باهاش خیلی حال میکنن...مثل دوران راهنمایی و دبیرستان خودمون...یادتون نیست؟!تو مدرسه هرکی 3 یا 4 تا دوست پسر داشت و هرکی هم به هردلیلی حالا یا بخاطر عقل زیادش یا شرایط دیگه ای مثل بقیه با پسر رابطه نداشت میشد اسکول و عقب افتاده ولی ته ته قضیه اون عقب افتاده ای که زندگیشو حرومه جنس مخالف نکرده بود شاد تر بود و اونای دیگه همش یا غم اینو داشتن ک با نقی کات کردن یا غم اینو داشتن ک تقی ی هفته مسافرته و نمیتونن ببیننش و همش ی چشمشون اشک بود ی چشمشون آه...از نظر من عشق هیچ وقت وجود نداشته و از این به بعدم وجود نخواهد داشت
_پری: در هرصورت من دوست ندارم مثل این دهه چهلی ها شوهرمو سر سفره ی عقد ببینم و بدون هیچ علاقه با ی جلسه خاستگاری که میاد خونمون و چهارتا سوالی که توی اتاق خواب ازش میپرسم باهاش ازدواج کنم..دلم میخواد حداقل ی سر سوزن حسی بهش داشته باشم بعد پاشه بیاد خاستگاریم
_هستی: من که قصد ازدواج ندارم ولی اگرم تو سن 27 سالگی خواستم ازدواج کنم...آره اونموقع منم مثل توام..ولی من نمیخوام بهش احساس داشته باشم به نظر من کسی که من بخوام باهاش زندگی کنم باید از دید من با همه فرق داشته باشه
romangram.com | @romangraam