#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_94
_سیاوش:ممنون...درضمن گفته بودم دوست ندارم کسی ب جز ارباب رجوع و کارمندا وارد شرکت بشه اقای مهندس درسته؟!
با دستپاچگی گفت:بله..بله جناب تهرانی اما شرمنده این دختر حرف گوش نمیده اومده بود اجازه بگیره بره ویلای شمال رو حاضر کنه ک برام تولد بگیره و آخرم کار خودش کرد...لبخند زدم و گفتم:ب سلامتی...اما لطفا دیگه تکرار نشه
_بله اقای مهندس خیالتون راحت بار آخره...
سرمو تکون دادم و از اتاق خارج شدم که دیدم دختره پشت در ایستاده...با دیدن رابطه ی گرم بین اونا یاد هستی افتادم اونم میخواست ی بار برای فرهاد اینکارو انجام بده اما فرهاد اینقدر تند باهاش برخورد کرد که هستی دیگه حتی اسم تولد رو هم نیاورد و حتی از اون ب بعد از مردای اسفندی متنفرر شد
کنارش ایستادم بهش گفتم:قدر پدرتو بدون
اومدم ازش فاصله بگیرم ک حرفش باعث شد ب طرفش برگردمو بهش نگاه کنم: نمیخوام رفتار امروز من از لحاظ موقعیت شغلی واسه ی پدرم مشکلی ب وجود بیاره برای همین ازتون معذرت میخوام رفتارم یکم تند بود
_مهم نیست...درضمن حتی اگه معذرت خواهی هم نمیکردین من نه به خاطر رفتار امروزتون ن به خاطر هرچیزه غیر موجه دیگه ای حاضر نبودم مهندس شریفی رو از دست بدم..ایشون کمک بزرگی برای من هستن و یکی از ستون های این شرکت ب حساب میان
تا اون لحظه نتونسته بودم ب صورتش نگاه کنم....چهره ی مهربونی داشت اما چیز خاصی توی صورتش نبود ک بتونه آدم رو جذب کنه...بیخیالش شدم الان اصلا حوصله ی دید زدن نداشتم...
برگشتم و ب سمت اتاقم رفتم
روی صندلی چرمی داخل اتاقم نشستم و دستمو گذاشتم روی میز و سرمم گذاشتم روش
دیگه داشتم به مرز جنون میرسیدم
گوشیمو از جیب کتم در اوردم و شماره ی هستی رو گرفتم صبح بعد از رفتنشون با سامی ک یکی از دوستای خانوادگیمونم میشد تماس گرفتم و کلی بهش سفارش کردم و حال خواهر کوچولومم پرسیدم اما الان فقط اینکه بدونم حالش خوبه آرومم نمیکرد باید صداشو میشنیدم تا آروم بشم
با چهارمین بوق جواب داد
_سلام زندگیممم
با شنیدن صداش ی لبخندی نشست روی لبم
( هستی )
حالم خیلی بهتر شده بود مخصوصا بعد اینکه قرصایی که مهرداد خرید رو خوردم....دکتر گفت بعد دو سه روز خوب میشه و مشکل جدی نیست...خودمم میدونستم زیاد مشکلی ندارم و اون بیهوشی هم هم به خاطر درد و هم فشار عصبی که اون لحظه بهم وارد شده بود اتفاق افتاده....با بچه ها سریه وسایلمونو جا به جا کردیم و الانم نشسته بودیم تا یکم خستگیمون در بره...توی هرکدوم از اتاقا ی تخت دونفره ی کاناپه ی تخت خواب شو و یک سرویس بهداشتی مستقل داشت...وسایل اتاقام خیلی شیک بود...رنگ اتاق ما ترکیبی از صورتی کمرنگ و طوسی کمرنگ بود... رنگی ک من ازش متنفر بودم ( صورتی)... من به پیشنهاد مهسا رفتم ی دوش آبگرم گرفتم و یکم پهلوم رو تو آب ماسار دادم...آخه مهسا میگفت مادربزرگش میگه آبگردم دردو کم میکنه...انگار واقعا هم تاثیر داشت چون دیگه واقعا چیزی به اسم درد حس نمیکردم...بعد از اینکه من ا مدم بیرون پری هم گفت که میره ی دوش بگیره ما هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم ک گوشیم زنگ خورد...با دیدن عکس سیاوش روی صفحه ی لبخند نیشم تا بنا گوشم باز شد دلم نمیخواست راجب این قضیه جیزی بدونه برای همین تمام انرژیمو ریختم تو صدام و تماسو برقرار کردم:سلامممم زندگیمممم
_سلام گربه ی ملوسم..خوبی عزیزم
_خوبم داداشی تو خوبی؟!چه خبرا؟؛
_قربونت...خبرم ک اینجا خبری نیست...تو چی رسیدی؟!
_عاره ماهم ی نیم ساعتی میشه ک رسیدیم
جریانه پسرارو واسه سیاوش تعریف کردم برای همین با آب و تاب اینکه امروز صبح دیدیمشون و حرفای سامان که به بچه ها زده بود و هرچی که بود رو البته به جز قضیه ی بیمارستان براش تعریف کردم ک اونم خندید وگفت:سامان زیادی حساسه تو اونو ولش کن برو عشقو حالتو بکن به اون پسرا هم کاری نداشته باش
_ن بابا اصن من به اونا چیکار دارم
_افرین خواهری جونم
romangram.com | @romangraam