#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_93

از بی تفاوتی های بابا نسبت به هستی حرصم میگرفت..اصلا دلیل سرد بودن منو بابا توی این چند وقته اخیر هم همین رفتاراش نسبت ب هستی بود...

_مامان:پسرجون دیگه باید عادت کنی...اومدیم و فردا که کنکور داد توی ی شهر دیگه قبول شد...اینجوری که تو خودتو نابود میکنی

با این حرف مامان حس کردم همه ی وجودم یخ بست آب پرتقالی رو ک برده بودم نزدیک دهنم ک بخورمش رو اوردم پایین و خیلی جدی و مصمم گفتم:در اونصورت منم تا وقتی ک درسش تموم بشه باهاش میرم

_مامان:خوووب واسه دانشگاه میری دنبالش ازدواج که بکنه ک نمیتونی بری پیشش؟!

_سیاوش:چرا در اون صورتم میرم ی خونه میگیرم کنار خونه اش ک راحت بتونم کنارش باشم یا اون باید هرروز بیاد اینجا که من ببینمش...،

بابا ک عصبی شده بود تیکه ی نون تستی ک توی دستش بود رو پرت کرد روی میز و گفت:اهههه اصلا اومدیم و اون دختره افتاد مرد توام میخوای بمیری؟!

از طرفی داشتم از تعجب میمردم از طرفی هم از تصور اینکه برای هستی کوچکترین اتفاقی بیافته احساس درد بدی توی قلبم داشتم...حس میکردم قلبم ی خط در میون میزنه...وااای خدای من مگه این مرد پدر منو خواهرم نیست؟!!

پس چرا رفتارش با هستی اینجوریه؟!اصلا نمیتونستم درکش کنم....اعصابم خورد شده بود هرچی روی میز بود رو حل دادم جوری ک همه اش از اونطرف میز افتاد روی زمین و صدای شکسته شدن هرکدومش همراه بود با ترک خوردن قلب من...دلم برای خواهرم میسوخت...اون حق داشت..پدرم خیلی بهش بی تفاوت بود...البته اگه اسم این نامرد رو بشه بزاری پدر....

هه

_مامان:عع فرهاد این چه حرفیه خدانکنه بچه امو...

با صدای بلند داد زدم:فرهاد خان بهتره بدونبد که در اونصورت چه من بخوام چه نخوام زندگیم 1 ثانیه هم ادامه پیدا نمیکنه...فهمیدی عاقا تهرانی زندگی من بدون خواهرم ادامه نداره ینی اگه هم بخواد داشته باشه خودم تمومش میکنم

و بعدم بدون اینکه چیزی بخورم از خونه خارج شدم

اعصابم بدجوور خراب بود و همه ی حرصم رو رو پدال گاز خالی میکردم...دلیل اینهمه بی مهری از جانب پدرم نسبت ب هستی رو نمیدونستم

ب شرکت که رسیدم با اقای شریفی ( یکی از مهندسای شرکت) کار داشتم ولی اینقدر ذهنم مشغول بود و عجله داشتم ک یادم رفت با منشی هماهنگ کنم و همینجوری در و باز کردم و رفتم تو

همزمان با ورود من اتاق برخوردی بین من و دختری ک انگار میخواست از اتاق خارج بشه رخ داد...چون زمان ورود من و خروج ایشون ناگهانی بود نشد جلوی این برخورد رو گرفت و دختر صاف اومد تو سینه ی من...

دستشو گذاشت رو صورتش و گفت:اخ..مگه اینجا در و پیکر نداره...دماغم داغون شد...

آقای شریفی ی قدم جلو اومد و رو به اون دختر گفت:هیوا جان دخترم کافیه...ایشون اقای مهندس تهرانی هستن همون ک تعریفشونو برات کردم

و بعد رو ب من ادامه داد:بفرمایید اقای مهندس امری داشتید

اومدم حرف بزنم ک دختره گفت:هرکی ک میخواد باشه فعلا که زده دماغ منو داغون کرده

_مهندس شریفی:دخترم تمومش کن

دیدم این دختره رو اگه ولش کنی هیییی میخواد بره رو نرو من برای همین گفتم:اگه اینقدر مشکلتون جدیه من میتونم هزینه ی دوباره ی عمل بینیتونو پرداخت کنم؟!!

اینقدر دوباره رو محکم گفتم ک دختره دیگه نتونست چیزی بگه ...چند قدم ب اقای شریفی نزدیک شدم و از در فاصله گرفتن و رو ب اقای شریفی گفتم:ببخشید مهندس اومده بودم ک راجب ....

یهووو صدای بسته شدن محکم در اومد ک باعث شد حرفم قطع بشه...از اینکه کسی بین حرفم بپره یا حرفمو قطع کنه متنفر بودم...همه هم میدونستن...کلافه وار پوووفی کشیدم و ادامه دادم:اومدم در خصوص پروژه ی آفتاب که متوقفش کردن باهاتون صحبت کنم...لطفا سریعتر کارای اداریشو انجام بدید چون خودمم میخوام تو دادگاه حضور داشته باشم...از طرفی ی مسافرت هم در پیش دارم برای همین اومدم بگم ک کارای اینجا رو ب مهندس فرزاد بسپرید و خودتون برید دنبال اون پروژه

_مهندس شریفی: بله جناب مهندس حتما دستورتون انجام میشه


romangram.com | @romangraam