#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_92
_پرهام:خوب دیگه مهردادم نسخه اتو گرفت زلزله دیگه پاشو جمع کن بریم بابا روز اول سفرو کوفتمون کردی...
حرفشو با خنده و به شوخی زد واسه همین ناراحت نشدم و گفتم: خوب کردم....
با کمک پریناز بلند شدم و همه باهم از بیمارستان رفتیم بیرون..آرمان و باربد رفتن سوار اتوبوس شدن و ماهم رفیم سمت ماشینامون...
( مهسا )
ب ویلا ک رسیدیم فریبا درو باز کرد تا ما ماشینارو ببریم تو
همه پیاده شده بودن و مشغول جمع و جور کردن وسایلشون بودن ک فریبا و علی ( دوس پسر فریبا) خواستن ک جمع بشیم تا ی چیزی بگن ماهم مثل بقیه ایستادیم و منتظر شدیم ببینیم چی میخوان بگن
فریبا شروع کرد: راسیتش توی این سفر چهارتا دوست دبگه هم به جمعمون اضافه شدن ک میخواستیم بهتون معرفیشون کنیم که البته فکر میکنم از صبح تاحالا با اتفاقات پیش اومده همتون باهاشون آشنا شده باشید...
علی ب پسرا اشاره کرد و گفت:باربد و آرمان و اشکان و شایان از دوستای خوب من هستن ک توی این سفر باهامون اومدن امیدوارم دور هم بهمون خوش بگذره
ب وضوح مشخص بود که دخترا شروع کرده بودن ب دراوردن ادا اصول و عشوه خرکی....وااای ک خدا میدونه چقدر از این کارا بدم میاومد
_فریبا:در مورد اتاقاتونم بگم ک ما کلا 20نفر هستیم و توی طبقه ی دوم این ویلا 5 تا اتاق هستش ک هر 4 نفرتون میتونید ی اتاق رو برای خودتون انتخاب کنید
وبعد هم درو باز کرد و همه رفتیم بالا دوتا اتاق رو ب روی هم بود ک سامان در یکیشو باز کرد و گفت:شما 4 تا برید اینجا ماهم میریم تو اتاق رو ب رویی...اگه هم کارمون داشتید یا بزنگید یا بیایید صدامون کنید
سامان داشت با ما حرف میزد ک یکی از اون پسرا ک اسمش اشکان بود اومد بالا و در اتاق کناری مارو باز کرد و وسایلشو برد گذاشت اونجا
سامان حرفشو قطع کرده بعد و همینجوری بر و بر داشت ب اشکان نگاه میکرد ک رفت تو اتاق و درو بست
پرهام با حالت خیلی مسخره ک باعث شد هممون بخندیم گفت:بلههه
( سیاوش )
هوووف....حالم اصلا خوب نیست....انگار گم کرده دارم...انگار ی تیکه از وجودم و کندن و ازم دورش کردم...کلافه بودم..دلم واسه شنیدن صداش تنگ شده بود ولی دوست نداشتم بهش زنگ بزنم ک باشنیدن صدام هوایی بشه و سفر بهش خوش نگذره....میدونستم اونم حال منو داره
تو حال خودم بودم ک بتول خانون اومد صدام کرد:عاقا صبحانه حاضره..پدرو مادرتون سر میز منتظر شما هستن
_باشه بتول خانوم الان میام
بلند شدم و ب سمت کمد لباسام رفتم و کت شلوار مشکیمو در اوردم....لباسمو پوشیدم اومدم کرواتمو ببندم ک دیدم گره اش باز شده....ی لبخند کم جون زدم...الان اگه اون زلزله اینجا بود میگفت باید من برات ببندمش
با حال داغون کرواتو بستم و سوییچ ماشینمم برداشتمو رفتم سر میز صبحانه
_فرهاد:سلام پسرم صبحت بخیر..بیا بشین صبحونه بخور
اصلا متوجه حرفای بابا نبودم برای همین ب تکون دادن سر اکتفا کردم و نشستم کنار بابا....بابا دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:کجایی پسر؟!
_سیاوش:هی..هیچی...فقط دلم برا گربه ام تنگ شده
بابا کاملا بی تفاوت گفت:بالاخره ک برمیگرده اینقدر خودتو اذیت نکن
romangram.com | @romangraam