#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_86
( باربد )
تقریبا همه از رستوران خارج شده بودن....برگشتم و زیر چشمی ی نگاهی به اون سمتی که اونا نشسته بودن انداختم همشون رفته بودن فقط همون پررو اونجا بود..،نشسته بود رو زمین و داشت بند کفششو میبست....سرمو برگردوندم و گرم صبت با بچه ها شدم که یهو صدای جیغ شنیدم....هممون به سمت صدا برگشتیم....ی نفر اون دختره رو چسبونده بود به درخت و داشت باهاش حرف میزد...
_آرمان: میخوایید وایسید نگا کنید..،،شاید خفتش کرده باشه...
_شایان:نه بابا دختره آشناس...دوست فریباس...میشناسمش
_اشکان:آرمان دنبال دردسریا....این اگه ی ذره از زبونی که اونشب واسه ما ریخت استفاده کنه دختره رو لوله میکنه تو خیالت راحت...
بی توجه به حرفای بچه ها فقط خیره شدم بودم به صحنه ی مقابلم....
از روی تخت اومدیم پایینو کفشامونو پوشیدیم...همون لحظه دیدم دوست فریبا دختره رو هموجا ول کرد و رف...
دختره به درخت تکیه داد و آروم روی زمین نشست....دست چپش روی پهلوش بود و داشت با نفرت به خروجی رستوران نگاه میکرد....
یکم که بیشتر دقت کردم متوجه شدم حالش بده چون رنگش حسابی پریده بود....همون لحظه صدای آرمانو شنیدم: فک کنم حالش خوب نیست
_اشکان:اییی بابا آرمان گیر دادیا به ما چه که حالش خوب نیست؟!!
_آرمان:ایی بابا عجب آدم بیشعوری هستی تو...من میرم کمکش توام اگه دوست نداری مثل شتر که 1000 سال کینه به دل میگیره اینجا وایسا و فقط نگاه کن...
بعدم منتظر حرف از جانب کسی نشد و رفت سمت دختره...
وقتی دیدیم آرمان رفت ماهم رفتیم کمی نزدیک تر و تو فاصله چند قدمیش ایستادیم....
آرمان جلوی دختره رو زانوش نشست و گفت:حالتون خوبه؟!میخواید کمکتون کنم؟!
دختره که تا اون لحظه سرش پایین بود و چشماشم بسته بود سرشو اورد بالا و با چشمای خمار به آرمان نگاه کرد....
چشماش همینجوری دیونه کننده بود حالا هم که خمار شده بود....
لب باز کرد که حرف بزنه اما توانشو نداشت.... لباش میلرزید...بریده بریده و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: مم...ممنون...خو...خوبم...
بعدم دستشو گرفت به درخت و سعی کرد وایسه...آرمان هم ایستاد و ی قدم اومد عقب و دقیقا کنار من ایستاد...دختره همونجوری که دستشو به درخت گرفته بود و اون یکیش روی پهلوش بود ی قدم برداشت... سرشو اورد بالا و نگام کرد....خیره بودم تو چشماش...خاکستری چشماش تیره شده بود....درد رو از توی چشماش میدیدم...خواست قدم دوم رو برداره اما یهو از حال رفت....نمیدونم چی شد یا چه اتفاقی افتاد که یهو دیدم تو بغل منه....نمیدونم اون افتاد تو بغلم یا من واسه اینکه نخوره زمین بغلش کردم...
یکم که به شرایط فیزیکیمون دقت کردم متوجه شدم که من واسه بغل کردن اون خم شدم....
تاحالا هیچ دختری رو عمدی یا سهوی اتفاقی یا با خواست خودم تو آغوشم نگرفته بودم و به هیچ عنوانم دوست نداشتن اولین نفری که بغل میکنم ی غریبه باشه....
همون لحظه صدای درهم و برهم بچه هارو شنیدم:چرا از هوش رفت
_گفتم حالش خوب نیست
_عاقا بیخیال این بشید واسمون شر میشه
_بابا گناه داره دختره بیچاره
romangram.com | @romangraam