#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_85
_شایان:اره
_اشکان:پس چرا توی اتوبوس نبودن؟!
_شایان:اینطوری ک فریبا گفت،انگار چون دیر خبر دادن ک میان و ماشین پر شده بود قرار شده با ماشینای خودشون بیان اونجا تو همون ویلایی باشن ک همه هستن
_آرمان: چ جلب!!
_اشکان:خووب پس اون سه تا پسرا کین؟؟!
آرمان زود تر از شایان گفت:خووو ب تو چه کین؟!لابد دوس پسراشونن دیگه
شایان اومد حرف بزنه ک اشکان اجازه نداد و گفت:ن بابا نمیشه اونجوری یکیشون اضافه میاد
_آرمان:خووب لابد اون ی دونه دختر خوبی بوده
_شایان:ایییی بابا لال شید دو دقیقه تا من حرف بزنم
_اشکان:د خووو جونت بالا بیاد بگوو دیگه
_شایان:فریبا گفت اینا ی اکیپ 7 نفره هستن ک هرجا میرن باهمن..دوست پسر دوست دختر نیستن ولی خیلی باهم قاطین
من ک تا اون لحظه ساکت بودم با سر ب سمتشون اشاره کردم و گفتم:ببببلههه کاملا مشخصه
شایان گفت:حالا چرا شماها گیر دادین ب این بدبختا
_آرمان:فک کنم اقا باربد میخواد تلافی کنه
ولی من اصلا چنین قصدی رو نداشتم اصلا هم از کار اونشبشون عصبی نبودم ...نمیدونم چرا ولی....
( هستی )
صبحونه رو وسط کلی شوخی و خنده خوردیم....اهمیت حضور اون پسرا توی سفر هم خیلی برام کمرنگ شده بود....اینجور که مهطا از زیر زبون علی کشیده بود اینا دوستاش بودن و باید تحملشون میکردیم اما دیگه برام مهم نبود....
تریبا رستوران بین راهی خالی شده بود و به جز ما و اون اکیپ پسرا کسی اونجا نبود.....با تذکر علی مبنی بر اینکه دیر شده و باید حرکت کنیم سامان رفت پول صبحونه رو حساب کنه و بقیه بچه ها هم کفشاشونو پوشیده بودن و منتظر من بودن....چون کتونی پام بود بستنش طول میکشید واسه همین گفتم اونا برن و منم خودم میام....
نشسته ام رو زمین و بند کفشم رو بستم و بعد ی نفس عمیق کشیدم و سرمو بلند کردم....به محض اینکه سرمو اوردم بالا بازم چشمم به اون پسرا افتاد..،هیچکدومشون حواسشون به این طرف نبود....نمیدونم چرا ولی ی آهی کشیدم و از جام بلند شدم....نمیدونم چرا دوباره با نگاه کردن به اونا حالم گرفته شد...همینجوری کسل و بی حوصله داشتم میرفتم سمت ماشین که یهو یکی از عقب دستمو گرفت و با شتاب به عقب کشید و کمرمو به ی درخت که پشت سرم بود کوبید...که باعث شد صدای جیغم بره هوا....انگار امتداد یکی از شاخته های اصلی درخت که قبلا قطع کرده بودن فرو
رفته بود تو پهلوم....درد امونمو بریده بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه....سرمو اوردم بالا که ببینم این وحشی که باهام اینجوری کرده کیه که چشمم تو چشمای سیاه لیلی که با نفرت و خشم بهم نگاه میکرد قفل شد....
دندونامو از شدت درد روی هم فشار میدادم و توان اینکه بخوام چیزی رو بهش بگم نداشتم....دردم خیلی زیاد بود...مطمینم ی بلایی سر پهلوم اومده....لیلی که دید من ساکتم با دست راست یقه ی مانتومو گرفت و کمی تکون داد و بعد لب باز کرد و گفت:ببین دختره ی ه*ر*ج*ا*ی*ی هرکی تورو نشناسه من میشناسمت و میدونن طبل تو خالی هسی..،تو فقط هارت و پورت داری و به خاطر پول بابا جونت توهم شاخ بودن بهت دست داده....اما پول واسه من مهم نیست...چون الان دختر یکی از پولدارای تهران جلوی من مثل موش شده و توان گفتن ی کلمه حرفم نداره....خوب حواستو جمع کن ببین چی بهت میگم دختره ی ایکبیری....سعی نکن بین منو سامان قرار بگیری مارو از هم جدا کنی....من میدونم تموم شدن رابطه ی ماهم به خاطر وسوسه هایی که تو اومدی ولی آدمت میکنم...به حال خودت نمیزارمت....قبل از اینکه چشم تو سامانو بگیره ما باهم خوب بودیم و همو دوست داشتیم....اون عاشق من بود..،سرم غیرت داشت اما به خاطر تو گربه ی اشرافی همه چیز دود شد...این حرفامو پای هرچی میخوای بزار...تهدید...اخطار...،کارت زرد یا هر چیز دیگه...اما سعی کن جدیش بگیری....
یقه ی مانتومو ول کرد و بعدم ی پوزخند زد و به سرعت از رستوران خارج شد....
یقه ی مانتومو که ول کر همونجوری که به درخت تکیه داده بودم سر خوردم و نشستم روی زمین...حس میکردم که از شدت درد حتی نمیتونم نفس بکشم....دختره ی بیشعور...حالا حالیت میکنم.....گربه ای که غذاشو از تو فاضلاب ها و سطل آشغالا پیدا میکنه با گربه ی اشرافی در افتاده...نتیجه ی این جنگ مشخصه....من اراده کنم میتونستم دودمانتو به باد بدم....
با بد کسی در افتادی لیلی خانوم..،
romangram.com | @romangraam