#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_84
زد روی پای شایانو گفت:داداش گلم تا تنور داغه بچسبون میپره هاااا
اون دوتا داشتن میزدن تو سرو کله ی همدیگه ک من برگشتم تا ببینم اون دخترا هنوز هستن یا رفتن ک با صحنه ای مواجه شدم ک حس کردم ی لحظه توان هرجور حرکتی ازم گرفته شده...حس کردم هیچ جونی تو بدنم نیست...ولی چرا اینجوری شدم؟!
من چ مرگم شده عاخه؟!
از حال خودم سر در نمیاوردم داشتم دیونه میششششدمم
دستمو مشت کردم و زدم روی پام
اون دوتا هنوز داشتن باهم بحث میکردن...
پسره داشت برای دختره لقمه میگرفت و بهش میداد....
اختیار کارام دست خودم نبود..با صدای نسبتا بلندی ب شایان گفتم:اهه بسه دیگه..پاشو برو ته توی قضیه رو دربیار ببینم اینا اینجا چیکار میکنن
شایان ک تعجب کرده بود بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت ب سمت علی و بعد چند لحظه ک باهاش حرف زد رفت پیش فریبا
آرمان زیر گوشم گفت:باربد حالت خوبه!؟چرا اینجوری میکنی
دستامو اوردم بالا و گفتم:خوبم آرمان خوبم فقط لطفا ساکت باش
چند لحظه سکوت توی جمعمون حاکم شد
از طرف تختی ک اونا نشسته بودن داشت ی صداهایی میاومد
ولی من نمیخواستم برگردم...دیگه نمیخواستم نگاش کنم چون میدونستم دوباره چشم برداشتن ازش برام سخت میشه
نمیدونم ابن دختر چی داشت ک منو اینجوری از دیدن دوباره اش داغون شدم
ی صدایی از درونم گفت: از دیدن خودش یا اون پسره
_چه میدونم باااو ی سوالایی میپرسیا
_خوووب بگو دیگه
_بیخیال خفه شوووو بینم چی شده
شایان اومد طرفمون نشست سرجاش که اشکان تو حرف زدن پیش دستی کرد و گفت: خووو بگو بینم چی شده
شایان دست ب سینه نشست و گفت:فک کنم ی یک هفته ای با این خانوما هم سفریم
سه تایی باهم گفتیم:چی؟؟!
شایان دستاشو اورد بالا و گفت:بابا چتونه یواش..مثل اینکه اینا دوستای فریبا هستن و قراره بیان شمال باهامون
_آرمان:جدی!!؟!؟
romangram.com | @romangraam