#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_83
سامی از هرچیزی ک تو اون رستوران بود سفارش داده بود همه عذا گرفته بودن چه جوری اینارو بخورن
_ مهرداد: سامی دادا مگه گاو بستی؟!
_پریناز: نه احتمالا واسه همه ی اکیپ غذا گرفته
_سامی: اییی بابا چیزی نیس ک بخوورید
بعدم خودش اول از همه دست ب کار شد و شروع ب خوردن کرد
( باربد )
به
به پیشنهاد آرمان قرار شده بود با اکیپی که واسه دوس دختر علی( یکی از دوستامون )بود بریم ی سفر شمال که حال و هوامون عوض بشه..اولش مخالفت کردم گفتم خودمون میریم ویلای اشکان ولی آرمان گفت که بهتره تو جمع باشیم و ایجوری بیشتر خوش میگذره و خلاصه مخمو کار گرفته و ماهم رازی شدیم که به این سفر بیاییم....
نشسته بودیم تو رستوران و منتظر بودیم صبحانه ای رو که سفارش دادن رو بیارن ک دیدم ی اکیپ 7 نفری اومدن تو ک جلو تر از اونا ی دختر و ی پسر بودن..از دور قیافه ی دختره خیلی برام آشنا بود..وقتی اومد جلو تر از چیزی ک میدیدم ب چشمام اعتماد نداشتم...این همون دختره ی پررو تو شهربازیه...
سرشو اورد بالا و نگام کرد....نمیتونستم چشم از چشماش بردارم..ینی قدرتشو نداشتم...چ چشمایی داری لامصب
بدون اینکه بخوام...ناخواسته خیره بودم تو چشماش....چندلحظه خیره بود تو چشمام که دوستشم اومد کنارش و اونم برگشت نگامون کرد اما من اصلا حواسم به اون نبود و فقط داشتم تو چشمای اون دختر دنبال ی چیزی میگشتم که برای خودمم نامعلوم بود.....یکم که گذشت دیدم ی پسره اومد دستشو گرفت و با خودش کشید ب سمت یکی از تختای کنار ما ک بقیه اشون هم اونجا نشسته بودن
چشم ازش برداشتم و ب دستاش که حالا تو دست اون پسره قفل شده بود نگاه کردم
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست گردن پسره رو بشکونم...شاید به خاطر این بود که نزاشته بود گمشده ام رو توی چشمای اون دختر پیدا کنم....
آرمان هم متوجه حضورشون شده بود....ولی نمیدونست چرا من دارم اینجوری ب اون دختره نگاه میکنم....واقعا خودمم نمیدونستم چ مرگم بود...سرمو تکون دادم ک حواسم جمع بشه و بفهمم دارم چ غلطی میکنم اما نتونستم تحل کنم و دوباره ناخداگاه سرم به سمت اونا برگشت...اینبار دیگه واقعا کپ کرده بودم....دختره کاملا تو پسره بود و نمیدونم داشتن به چی میخندیدن...اعصابم خورد شده بود و بدتر از اون این بود که خودمم دلیل این اعصاب خوردی رو نمیدونستم...
سفارشمون رو اوردن....نشسته بودیم داشتیم صبحونه میخوردیم...راستش اصلا نفهمیدم دارم چی میخورم...تو فکر بودم ولی نمیدونم فکر چی...ذهنم درگیر شده بود
ینی این پسرا کین ک با اینا اومدن؟!خاک بر سرت عاخه این سوال داره خووو معلومه دیگه دوس پسرشه...اصلا ب تو چه کیه هااان؟؟! ب تو چه؟
داشتم با خودم کلنجار میرفتم و اعصابم حسابی بهم ریخته بود ک اشکان گفت:اینا اینجا چیکار میکنن عاخه؟!
نتونستم جلوی خودمو بگیرم...نمیخواستم این حرفو بزنم فقط داشت از ذهنم رد میشد نمیدونم چی شد ک یهووو ب زبون اوردمش:شایان پاشو برو از فریبا یا علی بپرس بینیم اینا اینجا چیکار دارن؟!
همه چشماشون گشاد شده بود...هیچکس توقع شنیدن این حرفو از جانب من نداشت...خودمم توقع نداشتم بعد از زدن این حرف خودمم جا خوردممم
وااای باربد خاااک بر سرت چی گفتی عاخه؟!؟
_آرمان:فک کنم بری پیش فریبا بهتر جوابتو بده
و بعد خندید
شایان ی تیکه نونی ک توی دستش بود رو پرت کرد سمت آرمان و گفت: بمیر بابا
_آرمان: خووو مگه دروغ میگم...دختر به این خوبی..بدجوورم خاطرتو میخواد
romangram.com | @romangraam