#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_81

بهش لبخند زدم

هنوزم تو چشمام خیره بود...سرشو گرفت بالا و ب آسمون نگاه کرد: هستی میدونستی چشمات آدمو دیونه میکنه؟!

از حرفش تعجب کردم...دروغ چرا توقع شنیدنشو از سامی نداشتم:چی؟!!

بهم نگاه کرد و گفت: چشمات..هرکاری ک بخواد با آدم میکنه و اگه بخوایی ی کاری انجام بدی کسی ک تو چشمات خیره بشه باید فاتحه ی مقاومتشو بخونه چون عممرا اگه بتونه

خندیدم و گفتم: خوبه یا بده؟!

_عالیهههه..البته برای من

باز از شدت تعجب ابروهام پرید بالا ک صورتمو ک دید متوجه شد منتظر توضیح بیشترم:چون تو همیشه خواستی منو آروم کنی و منم با نگاه ب چشمات ک سعی داشته آرامشو بهم منتقل کنه آروم شدم

اومدم جوابشو بدم ک صدای پرهام در اومد تو ماشین نشسته بود و داد میزد: بچه ها بیایید دیگه اتوبوس حرکت کرد

_ سامان: اوه اوه بدووو تا نیامدن ی کتک حسابی مهمونمون

کنن

اتوبوس جلوی ی رستوران بین راهی ایستاد تا صبحانه رو بخوریم...دیگه دل و روده ام داشتن همو میخوردن از گشنگی

ب خاطر فس فس بچه ها بازم اخرین نفر وارد رستوران شدیم اومدیم رفتیم ب سمت یکی از تختا ک بشینیم روش ک من بین راه متوقف شدم

ب خاطر چیزی ک میدیدم ب چشمام اعتماد نداشتم...چشمام تو ی جفت چشم سبزوعسلی قفل شده بود و قدرت نگاه کردن ب جای دیگه رو نداشتم...چند بار پلک زدم تا مطمین بشم دارم درست میبینم

عارهههه خودشه همون پسره بود ک اونشب باهاشون دعوا کردیم...باربد

( مهسا )

داشتیم میرفتیم سمت یکی از تختا ک بشینیم یهووو دیدم هستی متوقف شده و به روبه روش خیره شده

رفتم کنارش وایسادم و چندبار صداش زدم: هستی...هستی کجایی؟!اووووی ترشیده باتوام....

وقتی دیدم جواب نمیده و بی حرکت زل زده به روبه روش رد نگاهشو دنبال کردم تا بببینم چی اینو این ریختی کرده...

یا امامزاده بیژن؟!!!!اینا اینجا چیکار میکنن؟!

پری و طناز متوجه نشده بودن و با پسرا رفته بودن نشسته بودن...اون سه تا پسر دیگه هم متوجه ما نشده بودن فقط باربد همون پسره ک خورد ب هستی مارو دید و چشم از هستی برنمیداشت

سامان ک دید ما از جامون تکون نمیخوریم اومد سمتمون دست هستی رو گرفت و کشید

نگاهم ب باربد افتاد....نگاهش از چشمای هستی روی دستاش ک الان تو دستای مردونه ی سامی قفل شده بود افتاد

_سامان:مهسا بیا دیگه

با صدای سامان ب خودم اومدم و دنبالش رفتم و کنار بچه ها نشستیم


romangram.com | @romangraam