#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_80
_پرهام:خووب نمیشد مث آدم خودمون میرفتیم ویلای من حال میکردیم
_مهسا:ن خیر چون مامان من اجازه نمیداد
_مهرداد:اییی بمیری تو ک همش دردسری
مهسا روشو برگردوند و گفت:همینی ک هسسس
_مهرداد:خووووب تو نمیومدی بدون تو میرفتیم
_مهسا:شما خیلی بیخود میکردی ک ....
سامان مداخله کرد و گفت:بسس کنید شماهم امروز همش میجنگید باهم خیر سرمون اومدیم مسافرت
فریبا اومد سمتمون و بعد از ی سلام خیلی سر سری ک با ما داشت رفت سمت هستی و گفت:یکی از بچه ها دیر اومد واسه همین حرکتمون ب تاخییر افتاد شرمنده..الان حرکت میکنیم سر راه هم تو جاده ی جا توقف میکنیم برای صبحانه
_هستی:باشه عزیزم
فریبا ک انگار تازه متوجه حضور سامان توی اون جمع شده بود گفت:عع سلام سامان جان خووبی؟؟!
_سامان:ممنون شما خوبی؟؟
_فریبا:خوبم مرسی اگه چن لحظه صبر کنی الان لیلی رو صدا میکنم بیاد پیشت
_سامان:چه دلیلی داره ک لیلی بیاد پیش من؟!
_فریبا:اخه..مگه شما..
_سامان:بین من و لیلی هرچی بوده تموم شده..نمیخوام این موضوع بیشتر از این ادامه پیدا کنه الانم فک کنم دیر شده باید حرکت کنیم
فریبا ک شوکه شده بود بعد از چند لحظه ب خودش اومد و با اجاره ای گفت و رفت
بیچاره چقدر ضایع شد جلو ما
_سامان:برید سوار شید بچه ها
همه ب سمت ماشینا رفتیم ولی سامان از جاش تکون نخورد
هستی هم چند قدمی با ما اومد ولی خیلی زود نظرش عوض شد و برگشت پیش سامی
( هستی)
کنارش ایستادم..معلوم بود خیلی کلافه اس..دستاشو کرده بود تو جیبش سرشم کاملا پایین بود و با ی پاش روی زمین ضرب گرفته بود
_هستی: سامان ....جوون من بیخیالش باش اگه همش فکرشو کنی این سفر بهت خوش نمیگذره هاااا..ب توام اگه خوش نگذره ینی ب هیچکدوممون خوش نگذشته ب نظرت اون ارزش داره خوشحالیمونو خراب کنه
چند لحظه تو چشمام نگاه کرد و بعد با ی صدایی ک ب سختی شنیده میشد گفت: هیچی ارزش نابودی خوشی مارو نداره
romangram.com | @romangraam