#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_74

_سیاوش:الان میخواستم برم بیدارش کنم

_مهرداد:اوکی برو ک داره دیر میشه

بعدم رو به من کرد و گفت:توام ی زنگ ب اون دوتا بزن بگو عجله کنن

داشتم گوشیمو از تو کیفم در میاوردم که دوباره صدای در اومد

_پرهام:یکیشون اومد

از دور دیدم ک مهسا داره با نیش گشاد ب سمتمون میاد اومد و به بچه ها سلام کرد و کنار من نشست...سیاوشم بعد از سلام و احوال پرسی با مهسا با اجازه ای گفت و رفت تو اتاق هستی تا بیدارش کنه

( پریناز)

وقتی رسیدم پشت در خونه هستی اینا ماشین سامان رو دیدم...اوه اوه...خیلی دیر شده الان کله امو میکنههه....کیف دستیمو از صندلی کنارم برداشتم و پیاده شدم...در صندق عقب رو باز کردم و چمدونمو اوردم بیرون

ب سمت در رفتم...زنگ زدم ولی بعد از چند لحظه مریم اومد دم در و در رو باز کرد

_سلام خانوم بفرمایید

_سلام

_ بفرمایید از این طرف خانوم منتظرتونن

دنبالش ب سمت قسمت پشتیه حیات که ی میز سفید بزرگ از جنس فرفوژه و صندلی چیده شده بود رفتم...همیشه تابستونا با بچه ها میشستیم اینجا حرف میزدیم

اول از همه هستی متوجه حضورم شد:

_ مگه من ب تو نگفتم زود بیا پس کجایی ی ساعته؟!هاااان؟!

اوه اوه مثل اینکه بدجوور عصبیه

بقیه ام ب سمتم برگشتن

_سامان:هستی فعلا وقت این حرفا نیست دیرمونه

_مهرداد:اره ابجی بیخیال بریم

رفتم کنار هستی:خواهری جونم ببخشید ب خدا خواب موندم

_بیخیال مهم نیست..ماشین اوردی؟!

_اره چطور مگه؟!

_هیجی سوییچتو بده بدم دست مریم ک بعدا بده ب سیاوش بیاره بزاره تو پارکینگ

سوییچ رو دادم دست هستی و اونم دادش ب مریم صدای سامان در اونده بود:بچه ها بجنبید دیگه عع..دیر شده


romangram.com | @romangraam