#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_73

اتو کشیدن موهام ک تموم شد موهامو با ی کیلیپس سرخابی خوشگل بالای سرم جمع کردم و قسمت جلوییش هم ی ور ریختم توی صورتم...ب سمت لباسام ک قبلا حاضرشون کرده بودم و روی کاناپه ی کنار اتاقم گذاشته بودم رفتم،....ی لگ چسبون ب رنگ مشکی ک میخواستم با ی مانتوی طوسی ستش کنم...شال مشکی طوسیمم سرم کردم ،حالا نوبت آرایش بود ی نگا ب صورتم کردم ک ببینم باید از کجا شروع کنم...اوه اوه داغونه داغونم اول صبحی..اخه واسه چی اینقدر زود راه میاوفتین ک ادم قیافش اینجوری باشه...غرر زدن فایده نداشت...واسه همین دست ب کار شدم رنگم حسابی پریده بود و شبیه روح شده بودم و علتش رو هم نمیدونستم...ی مداد سیاه کشیدم توی چشمم تا یکم حالت چشمام بهتر بشه...ریملم هم برداشتم و کشیدم ب مژه های حالت دار و بلندم...مهسا همیشه میگفت تو همینجوری موژه هات بلند و پر هست وقتی هم ک ریمل میزنی دیگه انگار مژه مصنوعی گذاشتی

ی رژ صورتی کم رنگ مات هم برداشتم و زدم ب لبام...خوب شده بود اما صورتم هنوز بی حال بود...رژ گونه رو از توی کشوی میز آرایشم اوردم بیرون..همیشه از رژگونه بدم میاومد و تا جایی ک میشد سعی میکردم نزنم ولی ی جاهایی مثل الان لازم بود...یکمم رژگونه آجری زدم و باز ب خودم تو آییه نگاه کردممم....اهااان حالا شد،.زمانی ک لباسای طوسی یا مشکی میپوشیدم رنگ چشمام خیلی خوشگل تر میشد...خوشگل بودم خودم خبر نداشتما...داشتم از دیدن خودم تو آیینه حال میکردم ک صدای در اومد همونجوری ک ب خودم خیره شده بودم گفتم:بیا تو

صدای باز شدن در رو شنیدم و به دنبال اون صدای جذاب داداشمو:زلزله اگه حاضری بپر پایین رفیقات دم در منتظرتن

به روش لبخند پاشیدم اونم متقابلا همین کارو کرد رفتم ب سمت کمدم و کفشم رو در اوردم و پام کردم و بعد از برداشتن کیف دستیم ب سمت ساکی ک جمع کرده بودم رفتم

بعد ی خداحافظی خیلی بد با سیاوش رفتم تو حیات پیش بچه ها همه ب جز این پریناز خوابالو اومده بودن..ب سیا اجازه ندادم تا دم در همراهیم کنه چون اگه میاومد مطمینن اشکم در میاومد..خودشم فهمید واسه همین خیلی راحت قبول کرد و همونجا باهم خداحافظی کردیم

( طناز)

اولین نفری بودم ک رسیدم ب خونه ی هستی اینا...دلم نمیخواست زنگ خونه رو بزنم گفتم شاید خواب باشن واسه همین گوشیمو از تو جیبم در اوردم و با سیاوش تماس گرفتم

با سومین بوق جواب داد

_جانم

_سلام سیاوش...طنازم

_اره طنی جان شناختم...جونم؟! اتفاقی

نزاشتم ادامه بده:نه بابا چه اتفاقی فقط من الان دم خونتونم گفتم ی وقت مامان اینا خواب باشن واسه همین نخواستم زنگ آیفونو بزنم گفتم بگم اگه زحمتی نیست درو باز کنی

_دختر تو دیونه ای هاااا...خیلی خوب الان میام دم در فقط شرمنده یکم طول میکشه آیفون خرابه باید خودم بیام باز کنم

_باشه اشکال نداره منتظر میمونم

گوشی رو قطع کرد...تقریبا 3،4 دقیقه ای طول کشید تا سیاوش بیاد تو این مدت داشتم ب این فکر میکردم ک چقدر هستی خوشبخته ک هرچی بخواد واسش فراهمه...پول،ماشین

امکانات و...

سرمو گرفتم بالا و ی نگا ب ساختمونشون انداختم...خیلی خونه ی قشنگ و بزرگی بود...البته خونه ک نه اگه این خونه اس پس مال ما چیه؟؟!؟ ی جورایی عمارت بود چون هم خیلی بزرگ و شیک بود هم ی حیات خوشگل داشت

سیاوش اومد و درو باز کرد..باهاش دست دادم و بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم تو خونه و بعد از اینکه یکم با سیاوش صحبت کردیم پسرا هم اومدن...سیاوش اینار به یکی از خدمتکارا ک تازه سرو کله اش پیدا شده بود گفت بره درو باز کنه...معلوم بود که از خواب بیدارش کرده...بعد از چند لحظه 3 تفنگدار با همون شور و نشاط همیشگی اومدن...

_سامان:بهههه سلام طنی خانوم...چ خانوم وقت شناسی زودتر از همه اومده

_طناز: دیگه گفتم دیر نکنم مگه بده؟!

_سامان:ن خانومی خیلی هم خوبه

_پرهام: بقیه کجان؟!

قبل از من سیاوش جواب داد:هنوز نیاومدن هستی هم هنوز خوابه

_سامان:دکی...دادا ینی چی هنو خوابه؟؟!


romangram.com | @romangraam