#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_72
رفتم بیرون و بالاخره و با وجود تمام غرغرای من ک هییی میگفتم دیرم شد دیرم شد مامان دست از کله کچل من برداشت و منو ب بابا سپرد...وااای قسمت ترسناک قضیه همین بود 》بابامم《....بابا گفت ک با آژانس تماس گرفته و گفته ک ماشین نداره برای همین خودش میرسونتم....اییی توووف ب این شانس... بابا هم توی راه ی عالمه سفارش کرد و مراقب خودم باشم و باهاشون در تماس باشم و اگر اتفاقی افتاد سریع بهش خبر بدم...همه اینایی ک داش میگفت رو از حفظ بودم بس ک مامان تو این دو روزه تکرار کرده بود...
( پریناز )
چشمامو باز کردم و ب ساعت نگاه کردم....وااای خاک بر سرم خواب موندممم..مث جت از جام پریدم و رفتم دست و صورتمو شستم...قصد داشتم ک ی دوش مختصری قبل رفتن بگیرم ولی الان دیگه وقت نبود مطمینا همینجوریشم اگه برسم هستی و سامی کله امو میکنن
بدو بدو رفتم در کمدم رو باز کردم و ی شلوار کتون سرخابی کشیدم بیرون با ی مانتوی مشکی پوشیدمش....شال سرخابی و کیف و کفشمم ب همون رنگ بود....وقت نبود موهامو درس کنم واسه همین طبق عادت همیشگیم موهامو از بالا بستم و قسمت جلوی موهامو ی بافت خوشگل ب صورت کج زدم...خوب شد.....ی رژ لب سرخابی به اضافه ی ریمل هم زدم و با عجله از خونه رفتم بیرون و رفتم تو پارکینگ
برعکس تصورم ک فکر میکردم اگه با سهیل قهر باشم میمیرم اصلا واسم مهمم نبود...الان دقیقا 4 روز بود ک کوچکترین خبری ازش نداشتم و اصلا هم نمیخواستم ک داشته باشم..اینقدر سرم شلوغ بود ک وقتشو نداشتم...ب درک پسره ی بیشعور..ی جورایی ازش زده شده بودم و دلم نمیخواست ببینمش با سوییچ در ماشین خوشگلمو باز کردم...ماشینم
ی مزدا3 سفید بود...عاشقش بودمم...مال مامانم بود ک وقتی بابا واسش ی ماشین مدل بالاتر گرفته بود داده بود دست من وگرن بابا تا وقتی تو دانشگاه قبول بشم برام ماشین نمیگرفت...به ساعت مچیم نگاه کردم...اوه اوه هستی الان میکشتم خیلی دیر شده...پامو گذاشتم رو گاز و ب سمت خونه ی هستی حرکت کردم
(هستی)
صبح با حس بوسه ی کسی از خواب بیدار شدم...لای چشمامو باز کردم و چشمای عسلی و خوشگل سیاوشو ک مثل رنگ ک شبیه عسل بود زندگی منو هم ب همون شیرینی میکرد جلوی روم دیدم با دیدنش نیشم دومتر باز شد ولی با یادآوری اینکه قراره تا ی هفته نبینمش پکر شدم....ب غلط کردن افتاده بودم..اصلا من نمیخوام بیام شمال..شیطونه میگه همین الان بگم نمیام خودتون برید هااا...ولی ن بچه ها ناراحت میشن از طرفی خانواده هاشون از دیروز همه بهم زنگ زده بودن و سفارش بچه هاشونو بهم کرده بودن...من نمیدونم چه حکمتیه ک همه هم به من زنگ میزنن...بدبختی داریمااااا
_چرا این ریختی شدی گربه ی ملوس؟!پاشو حاضر شو الان دوستات میرسن اونوقت تو هنوز تو رخت خوابی
پریدم بغلش و گردنشو محکم گرفتم: تو این ی هفته کی ب من بگه گربه ی ملوس؟!
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:خووب ب سامان سفارش میکنم بهت بگه گربه ی ملوس خوبه؟!
_دستامو مشت کردم و کوبیدم ب سینه اش ولی دست خودم بیشتر درد گرفت:ن ن ن نمیخواممم. من میخوام تو بهم بگی...دلم برات تنگ میششششششششششششششه
جییییغ زدم و گفتن دلم برات تنگ میشه
انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم و گفت:چته دختر خونه رو گذاشتی رو سرت خوووب منم دلم برات تنگ میشه ولی قول میدم هر نیم ساعت ی بار بهت زنگ بزنم ک هیچکدوممون احساس دلتنگی نکنیم خوبه؟!
انگشت کوچیکه ی دستمو بردم جلوش و گفتم:قول میدی؟؛؟
خندید و بغلم کرد:این گربه ی ملوسسس من کی میخواد بزرگ بششه؟!
_هیچ وقت
خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون ومثل بچه ها خودمو تکون دادم و گفتم:قول بده سیاوش بجم قول بده بهمممم
انگشتامون تو هم گره خورد..با صدای مردونه اش گفت:قول میدم ابجی جونم..توام قول بده مراقب خودت باشی ب خدا ی تار مو از سرت کم بشه میرم همشونو مجبور میکنم برن ماسه های کنار ساحلو زیر و رو کنن و موهاتو پیدا کنن
ترکیدم از خنده...خزیدم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو سینه اش:خیالت راحت داداشی جوونم...
سرمو بلند کردم و گفتم:تا وقتی من برمیگردم وزنه نزن ک این بازو هات یکم شل کنه من بتونم گاز بگیرم خوووو عقده ای شدم
دستشو برد کنار سرشو گفت:اطاعت قربان...الانم بلند شوو خیلی دیر شده پاشو لباساتو بپوش الان دوستات سر میرسن
...مطیعانه بلند شدم و ب سمت حموم رفتم
بعد از اینکه ی دوش آب سرد گرفتم از حموم اومدم بیرون و شروع کردم ب اتو کشیدن موهام...از بچگی از آب داغ بدم میاومد و حتی تو زمستونم با آب سرد میرفتم حمام
romangram.com | @romangraam