#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_70
_توام همینطور
گوشی رو قطع کردم و دستمو ب سمت مهسا دراز کردم: هووووی چته وحشی مگه صدبار نگفتم وقتی دارم با تلفن حرف میزنم کرم نریز
_ بیشعور،بی فرهنگ، بی شخصیت مگه ده هزار بار بهت نگفتم ب من نگو مهی هااان؟!نمیدونی من بدم میاد!؟
_اوووووو...خوب حالا گفتم چی شده..حواسم نبود
_ دفعه آخرت باشه حواست نیستا
همینجوری ک گوشیمو دستم بود و دوباره داشتم شماره میگرفتم گفتم:باشه بابا باشه بیخیال شووو
_پریناز:باز دوباره داری شماره کی رو میگیری؟!
_هستی:سامان میخوام بهش خبر بدم
همون لحظه سامی جواب داد:جانم
_سلام اقا سامی..میتونم وقت شریفتونو بگیرم
سامان زد زیر خنده و گفت: ایییی هستی خدابگم چیکارت کنه ...از کی تاحالا استاد ادبیات شدی تو؟!
و باز زد زیر خنده
_بیشعور خواستم آدم حسابت کنم لیاقت نداری دیگه تقصیر خودت نیس
_ اهاااان حالا شد
_چی حالاشد
_من عادت ندارم تو باادب باهام بحرفی همون چهارتا فوش بدهی دوتا تیکه هم بنداز
_اها بله
_خووب حالا چیکارم داشتی مزاحم شدی
میدونستم داره شوخی میکنه واسه همین ناراحت نشدم و با خنده گفتم:زنگیدم که بگم ما هممون اوکی رو از خانواده ها گرفتیم و آخر هفته کنار ساحلیمممم
_ایوووول میدونستم ک میتونید
_مگه کاری هست ک ما بخواییم بشه و نشه؟!
_اون ک ن خدایی...حالا ساعت چند حرکته؟!
چون صبح قبل از اومدن بچه ها با فریبا حرف زده بودم و ساعت دقیق و رو پرسیده بودم میدونستم
_صبح ساعت 8 باید دم خونه فریبا اینا باشیم اوتوبوس از جلوی خونه اونا حرکت میکنه...گفتن زود راه میوفتیم ک صبحونه رو اونجا بخوریم
romangram.com | @romangraam